شماره ۱۶۵۱ | ۱۳۹۸ شنبه ۳ فروردين
صفحه را ببند
گفت‌وگوی «شهروند» با دختری که طی 9‌سال حبس، هیچ ملاقات‌کننده‌ای نداشت
فکر نمی‌کردم نوروز 98 را ببینم

شهروند|    امسال عید برای سارا  حال و هوای دیگری دارد. دیگر از هفت سین بند خبری نیست. از ‏میله‌های خاکستری و دیوارهای رنگ و رو رفته زندان، از موکت‌هایی که باید به کمک دیگر ‏زندانیان شسته می‌شد تا بوی کهنگی آنها کمتر شود. امسال عید حتی از رنگ موی فاطمه خانم ‏خبری نبود. نوروز امسال برای سارا همه چیز طور دیگری بود. سارا این دختر 27 ساله حالا پس از ‏‏9‌سال دوباره عید را آزادانه جشن گرفت. تعطیلات‌سال نو را در کنار اقوام مادرش سپری می‌کند. ‏او از این‌که پس از سال‌ها دوباره می‌تواند برای هر روز و هرساعت به دلخواه خودش تصمیم بگیرد، ‏خوشحال است. یک خوشحالی ساده که شاید برای آدم‌های معمولی خیلی مسخره و بی‌اهمیت ‏باشد، اما برای سارا لحظه لحظه‌اش جذاب و شیرین است. خودش می‌گوید هنوز هم وقتی از خواب ‏بیدار می‌شود، وقتی چشمانش را باز می‌کند و میله‌های خاکستری بند را نمی‌بیند، از جا می‌پرد ‏و کلی ذوق می‌کند. 9‌سال زندگی کردن در زندان کار سختی است. آن هم برای یک دختری که ‏در 17 سالگی پایش به زندان باز شده باشد. سارا اهل روستاهای بافت کرمان است و به جرم قتل به ‏زندان افتاد. قتل مردی که چندبار به خواستگاری‌اش آمده بود. سارا علاقه‌ای به او نداشت. اما ‏حسین خواستگار سمجی بود، اصرار و انکار سارا و حسین ادامه داشت تا این‌که بالاخره این دو ‏نفر باهم درگیر شدند و حسین به قتل رسید. فاطمه می‌گوید قصدش فقط دفاع بوده و برای این‌که از ‏دست خواسته‌های حسین خلاص شود، از چاقو برای ترساندن و فراری دادن او استفاده کرده. اما ‏دادگاه فاطمه را به جرم قتل عمد به قصاص محکوم کرد. سارا چند‌سال را زیر حکم بود. منتظر ‏اجرای قصاص، اما دست سرنوشت برای این دختر ماجرای دیگری را رقم زد تا او حالا آزاد و سرزنده ‏از ماجرای به زندان افتادن، خاطرات زندان و آزادی‌اش پس از این همه‌سال به «شهروند» بگوید:  ‏

  امسال عید متفاوتی رو تجربه کردی؟
بعد از 9‌سال تکراری، امسال عید برای من حال و هوای دیگری دارد. این‌که دیگر مجبور نیستم ‏روز اول عید هم سر وقت از خواب بیدار بشوم، توی یک چهاردیواری خسته‌کننده، با بچه‌هایی که ‏هرکدامشان با یک داستان تلخ به زندان افتاده‌اند. گریه و پشیمانی از کارهای کرده و نکرده، اونهایی ‏که مثل من نمیدونستن که عید‌ سال بعد رو هم می‌بینند یا نه، همه اینها دیگه امسال سر سفره ‏هفت سین نیست. ‏
  چند ساله بودی که به زندان افتادی؟
‏17 سالم بود، یعنی چندماهی مانده بود تا 17 سالم تمام شود. الان هم که 26 سالم شده از زندان ‏آزاد شدم. ولی واقعا حقم این همه زندان نبود.‏
  ولی به جرم قتل عمد زندانی شده بودی و حتی حکم قصاص هم صادر شده بود.‏
بله حکمم دادگاه قصاص بود. ولی من فقط قصد دفاع از خودم را داشتم. اصلا نمی‌خواستم حسین ‏را بکشم. خودش باعث شد. من یک دختر دست تنها چطور باید از خودم مراقبت می‌کردم. همه ‏ماجرا یک اتفاق بود. ‏
  چطور با حسین آشنا شدی؟
من آشنایی با او نداشتم. حسین از طریق یکی از اقوام ما که در بافت زندگی می‌کرد، من را دیده ‏بود. او از من 15‌سال بزرگتر بود. زن و بچه داشت. اما باز هم قصد ازدواج داشت. چندبار پیغام ‏فرستاده بود، برای خواستگاری. اما جواب من منفی بود. دوست نداشتم زن دوم باشم. ضمن این‌که ‏من یک زنم و می‌دانم هیچ زنی دوست ندارد، شوهرش ازدواج کند و هوو سرش بیاورد. من دلایل ‏خودم را داشتم و به همین دلیل هم به او جواب منفی دادم. اما حسین دست‌بردار نبود. ‏
  یعنی به خاطر همین اصرار‌هایش برای ازدواج، او را به قتل رساندی؟
نه. ما در یکی از روستاهای اطراف بافت زندگی می‌کردیم. حسین هم این را می‌دانست. آن روز ‏مادرم رفته بود تا از چشمه آب بیاورد. من درخانه بودم و داشتم سبزی خرد می‌کردم که یکدفعه ‏دیدم حسین جلویم سبز شد. خیلی ترسیدم. از ترسم همان چاقویی که دستم بود را جلوی حسین ‏گرفتم. نمی‌دانم چه نقشه‌ای در سرش بود، جیغ می‌زدم و التماس می‌کردم، اما او اصلا گوش نمی‌‏داد، به طرف من آمد، با صدای بلند فریاد می‌زدم که با چاقو می‌زنم از من دور شو، اما فایده‌ای ‏نداشت. چندتا چاقو هم به دست و پایش زدم، اما حسین ول کن نبود. نمی‌دانم چطور شد، پایش به ‏پله گیر کرد و تعادلش را از دست داد و به طرف من سقوط کرد و چاقویی هم که در دست من بود، ‏در بدنش فرو رفت.‏
  با این حال دادگاه تو را در این حادثه مقصر تشخیص داد.‏
بله، من همه تلاشم را کردم تا آنها را قانع کنم، ولی بی‌نتیجه بود. هیچ‌کس به جز وکیل و مادرم ‏به حرف‌های من اهمیت نمی‌دادند. درنهایت هم قاضی حکم قصاص برای من صادر کرد. ‏
  پدر و مادرت در این مدت برای گرفتن رضایت از خانواده حسین کاری انجام ندادند؟
پدرم قبل از به زندان رفتن من فوت کرده بود. مادرم هم به تنهایی کاری نمی‌توانست انجام بدهد. آنها پول می‌خواستند، ما هم که پولی نداشتیم. بنده خدا مادرم هم چند ماه قبل از آزاد ‏شدنم فوت کرد. مادرم از غصه من دق کرد. حتی نتوانستم برای مراسم تشییع جنازه او شرکت ‏کنم. او را دفن کردند و من هم نتوانستم او را برای آخرین بار ببینم. وقتی این خبر را در زندان ‏شنیدم همه دنیا روی سرم خراب شد. مادرم تنها کس من بود.‏
  یعنی هیچ‌کسی را نداشتی که پیگیر کارهایت باشد؟
به جز مادرم هیچ‌کسی نبود. البته خواهر و برادر ناتنی دارم، اما آنها هم دنبال زندگی و کار ‏خودشان بودند. ‏
  پس با این حساب ملاقاتی زیادی هم در زندان نداشتی؟
در همه این سال‌ها فقط چندبار مادرم به ملاقاتم آمد.  مریض بود و  معمولا کسی نمی‌‏توانست او را به ملاقاتم بیاورد. چند باری همین دخترخاله‌ام که با او زندگی می‌کنم، او را به ‏زندان آورد. در همه این مدت حتی یک‌بار هم به مرخصی نرفتم. ‏
  در زندان ‌سال جدید  را چطور برگزار می‌کردید؟
من 9 تا نوروز را در زندان بودم. تقریبا حرفه‌ای شدم. از چند هفته مانده به‌سال جدید حال و هوای ‏زندان کمی متفاوت می‌شود. ابتدا باید موکت‌ها و فرش‌ها شسته شود. شست‌وشو‌ها در حیاط ‏زندان انجام می‌شد. با کمک بقیه بچه‌ها. بعد نوبت گردگیری بود. همه جا را باید تمیز می‌کردیم. ‏راهروی اصلی، بندها، حیاط، حمام، دستشویی، همه باید شسته و تمیز می‌شد. بعد از این نوبت به ‏خودمان می‌رسید. عیدها معمولا عده زیادی از زندانی که شرایط مناسبی دارند، به مرخصی ‏می روند. اما آنهایی که مثل من شرایط مرخصی نداشتند در زندان می‌ماندند. خانواده بعضی ‏زندانی‌ها که وضع مالی بهتری داشتند برای آنها لباس نو می‌آوردند. آنهایی که زیاد لباس داشتند ‏به بقیه که وضع مالی خوبی نداشتند هم کمک می‌کردند. لوازم آرایش هم کم و بیش بود. یک ‏خانمی بود به نان فاطمه که رنگ مو می‌فروخت. نزدیک عید همه سراغ فاطمه خانم را می‌گرفتند. ‏رنگ می‌خریدیم و موهایمان را رنگ می‌کردیم. کلا رفتار زندانبان‌ها هم در این مدت تغییر می‌‏کرد. خوش رفتارتر می‌شدند. تقریبا همه منتظر عید و‌ سال جدید بودیم. اما واقعیت این بود که همه ‏دلخوشی‌ها در زندان الکلی بود. یعنی از همان فردای‌ سال نو دوباره یاد بدبختی و گرفتاری‌ها می‌‏افتادیم. فکر اجرای حکم، این‌که چه کسانی از‌سال گذشته تا امسال اعدام شدند یا آزاد شدند  و از ‏بین ما رفتند. ‏
  سفره هفت سین هم داشتید؟
بله. اتفاقا سفره مفصلی هم بود. یک سفره بزرگ در راهروی اصلی زندان پهن می‌شد. خیلی هم ‏قشنگ بود. معمولا بچه‌ها در بندها هم سفره هفت سین داشتند. ما هم در بند خودمان هفت سین ‏داشتیم. موقع‌سال تحویل هم همه کنار هم بودیم. حالا هر ساعتی که بود، فرقی نداشت، صبح، ‏ظهر، شب یا نیمه‌شب، موقع‌سال تحویل آزاد بودیم. همه کنار هم می‌نشستیم تا‌سال نو شود.‏
  موقع‌سال تحویل در زندان به چه چیزی فکر می‌کردی؟
به همه چیز. در زندان آن‌قدر وقت داری که به همه زندگی‌ات بارها و بارها فکر کنی. اما راستش نوروز ‏قبلی، یعنی موقع تحویل‌سال 97 گریه‌ام گرفت، با خودم گفتم که این آخرین عید و سفره هفت ‏سینی است که می‌بینم، چون حکم قصاص من آمده بود. هنوز هم وقتی یادش می‌افتم، حالم ‏خراب می‌شود.‏
  اما نوروز 98 رو هم دیدی؟
واقعا باورم نمیشه. این‌که‌سال گذشته این روزها کجا بودم و به چه چیزهای ناامیدکننده‌ای فکر ‏می کردم و الان کجا هستم و با کلی انگیزه و شادی. ‏
  چطور آزاد شدی؟
با کمک آقای شاهدادی و یک انجمن خیریه. بخش زیادی از پول را آقای شاهدادی تهیه کرد. مقداری ‏هم خیریه و اقوام دور ما. البته من زیاد از جزییات ماجرا مطلع نبودم. تا جایی که می‌دانم شاهدادی ‏از اقوام دورمان است و حدود یک‌سالی پیگیر کار من بود تا از خانواده حسین رضایت بگیرد. فکر می‌‏کنم حدود 300‌میلیون تومان پرداخت کردند تا من آزاد شدم.‏
  الان کجا زندگی می‌کنی؟
سیرجان خانه دخترخاله‌ام. بعد از آزادی از زندان به این‌جا آمدم.‌ سال تحویل هم کنار اینها بودم. به ‏جز خانه او جایی ندارم. قرار است امسال همراه دخترخاله‌ام به بندرعباس برویم. من قبل از این هیچ ‏وقت از بافت بیرون نرفته بودم. هیچ سالی در عید مسافرت نرفتم، ولی امسال قرار است برای نخستین بار ‏به سفر بروم. از این موضوع خیلی خوشحالم و هیجان زیادی دارم.‏


تعداد بازدید :  183