شماره ۱۶۴۷ | ۱۳۹۷ دوشنبه ۲۷ اسفند
صفحه را ببند
گفت‌وگو با «مهدی شادمانی» روزنامه‌نگاری که 2‌سال است با بیماری ‏مبارزه می‌کند
مثل «جان اسنو» در مقابل سرطان

به ناز مقدسی|  پس‌زمینه گفت‌وگوی من با مهدی شادمانی صدای آرام و مقطع‌اش بود که ‏درست بعد از پشت سر گذاشتن نوزدهمین دوره شیمی درمانی‌اش از پشت گوشی تلفن می‌شنیدم. ‏روزنامه‌نگار ورزشی که هم سردبیر بخش ورزشی عصر ایران بود و هم دبیر تحریریه مجله همشهری ‏جوان و هم مشاور عادل فردوسی‌پور در برنامه نود، حالا بعد از 2‌سال جنگیدن با سرطان هرچند به ‏اندازه سابق فعال نیست، اما به قول خودش وسط درد خدا را پیدا کرده است و حالا انگیزه‌اش برای ‏زندگی به اندازه همان غده‌های سرطانی که چند برابر شده‌اند، چند برابر بیشتر شده است. ‏

 آقای شادمانی با وجود بیماری سختی که دارید، اما اصلا افسرده به نظر نمی‌رسید. ‏این روحیه ازکجا می‌آید؟
از نظر من افسردگی از احساس تنهایی می‌آید و متاسفانه این بیماری حس تنهایی را با خودش ‏دارد. یعنی هر فردی دچار این بیماری می‌شود به این نتیجه می‌رسد که اگر در بین جمع هم قرار ‏گرفته هیچ‌کس حس‌اش را نمی‌فهمد. همسرم، خانواده‌اش و خانواده خودم خیلی برایم وقت می‌‏گذارند و مدام کنارم هستند اما این حس تنهایی جنس‌اش فیزیکی نیست و بیشتر به تنهایی معنوی ‏برمی گردد، بنابراین برای من هم می‌بایست  این بیماری، احساس تنهایی و افسردگی می‌آورد. ولی ‏من هیچوقت تنها بودن را حس نکردم و آن‌قدر لطف خدا شامل حال من است که این اتفاق از دست ‏موجود زمینی بر نمی‌آید و هر وقت که حس تنهایی به سراغم آمده فکر کردم خدا را دارم که ‏مراقبم است و حواسش به من است و همین باعث شد تا وسط درد خدا را پیدا کنم.‏
 گفتید حتی اگر دربین جمع هم باشید باز هم حس تنهایی دارید چون هیچ‌کس ‏نمی تواند حس شما را بفهمد.‏
بله؛ 2‌سال پیش و اوایل بیماریم بود که حس تنهایی را تجربه کردم. یک شب عادل فردوسی ‏پور در تلویزیون از مردم برای سلامتی من درخواست دعا کرد و من فکر کردم که الان‌میلیون ‏ها نفر یا حداقل یک‌میلیون نفر توجه شان به حس من جلب شده ولی هیچ‌کدام شان نمی‌دانند ‏در دل من چه می‌گذرد و در این شرایط بود که حس تنهایی به سراغم آمد.‏
 شاید کسانی که درگیر بیماری‌های مشابهی هستند حس یکدیگر را بهتر بفهمند. ‏دوستانی دارید که با آن‌هادرباره دردهای مشترکتان حرف بزنید و از تجربیات هم ‏استفاده کنید؟
احسان حسینی نسب یکی از دوستان روزنامه نگار من است که سرطان را شکست داده و هر وقت به ‏دیدنم می‌آید و با هم حرف می‌زنیم همه احساساتم  را درک می‌کند. ولی به نظر من در کل این ‏حس را نمی‌شود با هیچ‌کس درمیان گذاشت یعنی اگر می‌خواهی مبارزه کنی نباید به روی خودت ‏بیاوری و مدام درباره‌اش حرف بزنی.‏
 گاهی آدم‌ها در مسیرهای سخت زندگی از خودشان می‌پرسند چرا من؟ چرا من ‏باید این‌قدر درد را تحمل کنم؟ این سئوال«چرا من؟» را می‌پرسید؟
در دوره شیمی درمانی خیلی فشار به من می‌آید و در هر دوره به‌خصوص دوره‌های آخر به این ‏فکر می‌کردم چرا باید این همه درد را تحمل کنم؟ اگر قرار است خوب نشوم اگر قرار است زندگیم ‏خوب نشود چرا باید این رنج‌ها را بکشم؟ ولی کم‌کم فهمیدم که ریشه افسردگی همه آدم‌ها در ‏همین نوع محاسبات خلاصه می‌شود و اصلا همین فکرها خودش شروع افسردگی خواهد بود. برای ‏همین دوباه وصل شدم به خدا و آنقدرحضورش در زندگیم پر رنگ است که می‌دانم مراقبم است.‏
 یک جایی نقل کرده بودید که در این دوران به هرچیزی که به‌عنوان آرزو فکر می‌‏کردید برایتان اتفاق افتاده. درست است؟
بله ببینید من روزنامه نگار هستم وطبیعتا شرایط مالی خیلی خوبی ندارم اما در این 2‌سال با این‌که ‏کار نمی‌کردم ولی مشکلات مالی نداشتم و اینجوری است که خدا را حس می‌کنم. من وسط دردم ‏اما افسرده بودن یا نبودنم دست من نیست چون خدا حواسش به من است.‏گفتند6 ماه وقت داری اما الان 4 تا 6 ماه گذشت.
 می خواهم برگردیم به 2‌سال پیش؛ روزی که متوجه شدید به سرطان مبتلا ‏هستید. خودتان این جمله را از دکتر شنیدید یا اول اطرافیان تان فهمیدند و کم ‏کم ماجرا را به شما گفتند؟
سرطان من مدلی نبود که در آزمایش خون نشان داده شود. من در پایم مشکل لختگی خون داشتم ‏و به واسطه همین یک مدت در خانه استراحتی می‌کردم. بعد کمردرد شدید گرفتم و از کمرم ‏عکس گرفتند. آن روز به صورت خیلی اتفاقی به جای این‌که جواب عکسبرداری را پیش دکتر خودم ‏ببرم به یک دکتر مغز و اعصاب نشان دادم و او گفت مهره کمرت خُرد شده و تو صد‌درصد سرطان ‏داری و من همینقدر شفاف متوجه شدم به سرطان مبتلا شدم.‏
 لحظه اول به خبر شفاف پزشک چه واکنشی داشتید؟ قوی بودید یا ‏ترسیدید؟
من خیلی از سرطان می‌ترسیدم. قوت در برابر بدن ضعیفی که داریم اصلا معنی ندارد. من آدمی ‏بودم که همیشه در زندگی ام با مشکلات جنگیدم ولی از سرطان خیلی می‌ترسیدم. آنقدری که ‏حتی به دیدن دوستانم که سرطان گرفته بودند هم نمی‌رفتم یا اگر هم می‌رفتم در شرایطی بود که ‏مطمئن بودم نمی‌خواهند درمورد بیماریشان حرف بزنند. ولی وقتی دکتر به من گفت سرطان داری ‏گفت دیگر، چکار می‌توانستم بکنم؟ وقتی مواجه شدم، شدم.‏
 اوایل چقدر راجع به بیماری ات می‌دانستی؟
برادر همسرم پزشک است و او کارهایم را پیگیری می‌کرد و می‌گفت با 3‌سال شیمی درمانی خوب
 ‏می شوی. ولی بیماری من به ریه متاستاز کرده بود و این غده‌هایی که در این مدت بزرگتر شده‌اند ‏حتی اگر پاک هم می‌شدند بازهم من کاملا خوب نمی‌شدم.چون متاستاز به ریه به معنی ادامه ‏بیماری تا آخر زندگی است و فقط می‌شود کنترلش کرد. اما تا یک‌سال به من نگفته بودند که ‏سرعت پیشرفت بیماریم چقدر است.‏
 کی متوجه شدید؟
بعد از یک‌سال سر جراحی پایم یک پزشک نظرش با جراحان دیگر یکی نبود و می‌گفت باید پای ‏
چپ ات را قطع کنی. من حرفش را گوش نکردم اما چون این را به من گفت کنجکاو شدم که علتش ‏چیست و متوجه شدم یک‌سال قبل پزشکان گفته بودند هم وقت زیادی ندارم و 6 ماه بیشتر زنده ‏نیستم اما الان 2‌سال از آن زمان می‌گذرد.‏
 معمولا پزشکان به بیماران مبتلا به سرطان یک بازه زمانی می‌دهند اما خیلی ‏وقت‌ها این محاسبات اشتباه از آب در می‌آیند و حتی بیمار در این بازه زمانی ‏بهبود پیدا می‌کند. چه حسی نسبت به زمان و فرصتی که به شما داده بودند ‏داری؟
الان 4 تا 6 ماه می‌گذرد. اما راستش من همیشه از مدل زمان دار سرطان می‌ترسیدم این‌که مثلا ‏یک روز به من بگویند  سرطان گرفتی و فلان موقع کارت تمام می‌شود.من می‌دانستم اگر این خبر ‏را بشنوم درجا سکته می‌کنم ولی بعد از یک‌سال وقتی فهمیدم 6 ماه فرصت داشتم اما دو تا 6 ماه ‏را رد کردم بیشتر به این ایمان پیدا کردم که کاسه عمر دست خدا است.‏
 آقای شادمانی، وقتی یک نفر دچار یک بیماری سخت می‌شود برای خانواده‌اش ‏سخت‌تر است یا خودش؟
ببینید چون من می‌دانم که خانواده ام اوایل یک سری چیزها را راجع به بیماریم از من پنهان می‌‏کردند کما این‌که مادرم هنوز هم بعد از 2‌سال جلوی من گریه نمی‌کند بنابراین قطعا خیلی بیشتر ‏از من سختی کشیدند. در این حد که اگر سرطان نداشتم و می‌توانستم تصمیم بگیرم که خودم این ‏بیماری را بگیرم یا یکی از اطرافیانم قطعا از سر خودخواهی نه از سر فداکاری تصمیم می‌گرفتم باز ‏هم خودم سرطان بگیرم تا یکی از عزیزانم. چون فکر می‌کنم خیلی سخت است آدم عزیزش را روی ‏تخت ببیند که هر روز آب می‌شود، درد می‌کشد، لاغر می‌شود و همچنان روحیه ات را هم حفظ ‏می‌کنی تا بیمار روحیه‌اش را ازدست ندهد.‏
 در بین حرف‌های تان چند بار تکرار کردید که الان دقیقا وسط درد هستید اما ‏افسرده و نا امید نشدید. می‌شود به شما بگوییم قهرمان؟
شما با یک آدم جنگجو مثل آرمسترانگ که می‌جنگد و می‌گوید یک هدفی دارد، طرف نیستید. ‏من خیلی آدم معمولی هستم ولی نمی‌دانم سریال ‏game of thrones‏ را دیده‌اید یا نه در این ‏سریال یک شخصیتی به نام جان اسنو وجود دارد که همیشه حس می‌کردم جان اسنو خود من ‏هستم.‏
 چرا؟ قهرمان بود؟
کاراکترش مورد پسند من نیست اما مدل پیروزی‌اش در جنگ مدلی است که فقط می‌خواهد. مثلا ‏یک سکانسی در فصل ششم سریال است که در آن یک نبرد رخ می‌دهد و جان اسنو تنها در مقابل ‏یک سپاه ایستاده و شمشیرش را می‌کشد. یعنی در آن شرایط به تنهایی در مقابل سپاه دشمن ‏تصمیم می‌گیرد که بجنگد هرچند که در لحظه آخر نیروهای خودش هم از پشت به کمکش می‌‏آیند. می‌خواهم بگویم اتفاقی که برایش می‌افتد یک اتفاق انسانی است،خودش قهرمان افسانه‌ای ‏نیست، او می‌خواهد پیروز شود و بعد کمک‌های عجیب و غریب هم برایش از راه می‌رسند. برای ‏همین وقتی جان اسنو را در این نبرد دیدم حس کردم که چقدر شبیه او هستم چون دشمن من ‏سلول‌های سرطانی هستند و من کسی هستم که شمشیر کشیدم و بعد نمی‌دانم با چه نیرویی 4 تا ‏‏6 ماه است که دوام آوردم.‏
 اکثرآدم‌ها وسط مشکلات شان، احساس‌های متفاوتی را تجربه می‌کنند. گاهی تا ‏مدت‌ها افسردگی می‌گیرندو بعد تلاش می‌کنند امیدوار شوند، اما مشکلات که ‏ادامه‌دار می‌شوند حس خشم دوباره به سراغت می‌آید و باز سعی می‌کنی ‏خودت را آرام کنی. برای مهدی شادمانی این روزها چطور گذشت؟ می‌خواهم ‏بدانم از روز اول که فهمیدی به سرطان مبتلا شدی شیوه مبارزه ات با بیماری چه ‏بود؟
من 2‌سال است که دچار سرطان شدم و این مدت برای من مثل یک کلاس آموزش شده. 6 ‏ماه اول حس تنهایی بود که بعدش خدا را پیدا کردم. دوست داشتم زندگی کنم. با تمام وجود ‏زندگی کردن را دوست دارم و هیچوقت ناامید نشدم. تنها چیزی که دراین دو‌سال در من ثابت ‏مانده همین حس امید به زندگی است. الان 37 سالم است و 35‌سال از عمرم را خوب زندگی ‏کردم و دوست دارم وقتی این دردها تمام شد دوباره آن خاطرات خوش گذشته ام را تجربه کنم؛ ‏دوباره بتوانم مسافرتم را بروم، روی پاهایم راه بروم، درگیر کار روزنامه نگاری شوم یا اگر شد کار ‏بهتری انجام دهم. بنابراین شیوه مبارزه ام« علاقه به زندگی» است. ‏
 گفتید که تصمیم دارید بعد از بهبودی دوباره درگیر روزنامه نگاری شوید یا اگر ‏شدکار بهتری انجام دهید. منظورتان این است که می‌خواهید روزنامه نگاری را ‏کنار بگذارید؟
نه منظورم تغییر حوزه کاری ام بود. من سال‌ها است که خبرنگار ورزشی هستم اما الان دوست ‏دارم راجع به مسائل اجتماعی، فقر ودرد مردم بنویسم.‏
 چرا این تصمیم را گرفتید؟
در این دوره خیلی به این موضوع فکر کردم. می‌خواهم اگر سرپا شدم و به همشهری برگشتم ‏وبه من این اجازه را دادند در حوزه اجتماعی کار کنم. می‌خواهم به سراغ مردمی بروم که در ‏این مملکت تحت فشار هستند ولی صدای شان شنیده نمی‌شود.‏

 باید‌ها و نباید‌ها برای اطرافیان افراد مبتلا به سرطان
مهدی شادمانی 19 دوره شیمی درمانی را پشت سر گذاشته، و در این دو سالی که با سرطان دست ‏و پنجه نرم می‌کند تجربیات زیادی از طول درمان به دست آورده. او به خوبی می‌داند که یک بیمار ‏تحت درمان شیمی درمانی در این دوره چه حال و روزی دارد.«خانواده می‌دانند امید بیمار ‏مهمترین چیز است و نباید کاری کنند تا نا امید شود. نوع نگاه کردن به بیمار، محبت بی جا کردن ‏به بیمارکه از رحم بیاید یا ترس در نگاه اول، امید را از بیمار می‌گیرد.» اینها را آقای شادمانی ‏به«شهروند» می‌گوید و به درخواست خودش چند سطری از این بایدها و نبایدها را در ادامه آورده ‏ایم.‏
« ترس در چهره اطرافیان ترس بیمار را بیشتر می‌کند.» هرچند که اطرافیان ‏مراقب برخوردهای شان با بیمار هستند اما ترس در چشم اطرافیان اولین زنگ خطر برای ‏بیمار است. اگر بیمار رنگش پریده یا به خاطر عوارض شیمی درمانی صورتش زرد شده و ‏ابرو و موهایش ریخته هرگز نباید با ترس به او نگاه کنید.  ‏
«جمله تو چقدر قوی هستی خیلی کمک می‌کند.» نباید بگذارید طرف مقابل ‏متوجه احساسات درونی تان شود و باید به او نشان دهید که از بیمار و روحیه‌اش انرژی ‏گرفتید این حرف‌ها هر بار بیمار را قوی‌تر می‌کند.‏
« زیر گریه نزنید» نباید برای اولین باری که بیمار را می‌بینید گریه کنید. بعضی اوقات ‏خود بیمار بغض می‌کند و ممکن است بین حرف‌ها ودرد دل‌هایش گریه کند اما ‏نباید اشک شما قبل از او در بیاید.‏
« شیمی درمانی مثل ویار خانم‌ها در دوران بارداری  است.» در محدوده شیمی ‏درمانی حدود 48 ساعت تا یک هفته بعد بیمار حوصله هیچ چیزی را ندارد و عیادتش ‏هم کار خیلی درستی نیست. سر زدن به بیمار سرطانی خیلی خوب است اما به وقتش. ‏چون در این دوره بیمار شدیدا به بو، نور و صدا حساس می‌شود و این مسائل برای بیمار ‏خیلی آزار دهنده است.‏


تعداد بازدید :  345