علیاکبر محمدخانی طنزنویس
ما در زندگی غافلیم از خوبیهایی که دوروبرمون هست و چشمهامون رو نسبت بهشون بستیم، یکی از این خوبیها بیکاریه؛ مثلا خود من از زمانی که بیکار شدم، هر روز خدا رو شکر میکنم چون در این شرایط فهمیدهام که مسئولان چقدر به فکر ما بیکارها هستند و شب و روز تلاش میکنند تا زندگی به ما فشار وارد نکنه، هر چند زندگی کار خودش رو خیلی دقیق انجام میده.
درست فردای روزی که بیکار شدم، رئیس کل کاریابی شخصا با من تماس گرفت و گفت: «سلام چطوری ممدخانی، خدا بد نده، شنیدم بیکار شدی، تو این شرایط کاری از دست من ساختهست؟» من از اینکه دیدم وزیر کار خودش دست به کار شده و پیگیر اوضاع من شده، خیلی خوشحال شدم، گفتم«بله، متاسفانه مدتیه بیکار شدم، اگه کاری تو دست و بالتون هست،خوشحال میشم کاری انجام بدم و یه لقمه نون سر سفره زن و بچهم ببرم.» که ایشون کمی فکر کرد و گفت: «ببینم حالا که بیکار شدی، میتونی بپری دوتا نونسنگک دو رو خاش خاش بخری، بیاری اینجا، ما با بچهها بزنیم به بدن؟» من گفتم: «به روی چشم، شما الان کجایی؟» ایشون گفت: «اومدیم هرمزگان، سفر استانی.» من هم معطل نکردم سریع رفتم دوتا نون سنگک دو رو خاش خاش خریدم، بعد هم با مینیبوس سریع خودم رو رسوندم استان هرمزگان وقتی رسیدم زنگ زدم و گفتم: «الان شما کجایید؟» ایشون گفت: «قشم هستیم، زود خودتو برسون که بدجور نونسنگک لازمیم.» من گفتم: «پنیر و خیار گوجه دارید یا بگیرم؟» گفتند: «ولی پنیر و گوجه کافیه بگیر بیار که خیلی میچسبه تو این هوا.» خلاصه من هم سریع تمام وسایل رو خریدم و با اینکه شنا بلد نبودم، خودم رو انداختم توی خلیج فارس و با تشویق کوسهها به سرعت خودم رو رسوندم به جزیره قشم؛ وقتی رسیدم زنگ زدم و گفتم: «آقا الان دقیقا کجایی شما؟» ایشون گفتند: «راستش کار واجب پیش اومد برگشتیم تهران، شما کی میتونی خودتو برسونی؟» من که دیگه پولی برام باقی نمونده بود، زنگ زدم خانومم طلاهای خواهرش رو فروخت و پولش را برام کارت به کارت کرد و یک بلیت هواپیما گرفتم و به تهران اومدم، وقتی رسیدم تهران زنگ زدم و گفتم: «آقا من تهرانم، شما الان دقیقا کجایی؟» که ایشون آروم از اونور خط گفت: «ما الان تو جلسه مهمی هستیم، خودم بعدا زنگ میزنم.» ولی من هر چی منتظر موندم ایشون زنگ نزد تا اینکه بعد از دو روز بالاخره تماس گرفتند و گفتند: «حقا که لیاقت کار نداری، یه کار کوچیک بهت سپردیم آبرو حیثیت ما رو بردی این همه تعریفت رو کرده بودم پیش آقایون، با این وضع توقع داری جایی هم مشغول به کار بشی؟ دیگه به من زنگ نزن، فهمیدی؟» من گفتم: «نون سنگکها رو چه کار کنم؟» گفت: «نمیدونم هر کار میخوای بکن، چون الان یه چینی استخدام کردیم
وقتی بهش میگیم نون سنگک دو رو خاش خاش میخوایم، تو چشم به هم زدنی میره نون سنگک سه رو خاش خاش میاره برامون.» من گفتم: «نون سنگک سه رو خاش خاشی دیگه چه صیغهایه؟ نون سنگک کلا دو رو داره، این چه جوری سه رو خاش خاش میزنه براتون؟» ایشون گفت: «خلاقیت اگه باشه، چهار رو خاش خاش هم میشه، کار نشد نداره؛ شما فعل خواستن در وجودت چیز نشده.» گفتم: «چی نشده؟» گفت: «چیز دیگه چیز.» بنده که خیلی قانع شده بودم از بابت تلاش مسئولان خدا رو شکر کردم.