شماره ۴۴۴ | ۱۳۹۳ پنج شنبه ۱۳ آذر
صفحه را ببند
رضا سرگزی را می‌شناسید؟ محسن خشخاشی را چطور؟ کاظم صفرزاده چه؟

1- رضا سرگزی را می‌شناسید؟ محسن خشخاشی را چطور؟ کاظم صفرزاده چه؟ اولی معلم دوره ابتدایی در روستای کارچان در سیستان و بلوچستان بود با 4 ‌سال سابقه تدریس. یک‌ماه پیش از مدرسه که آمد بیرون، دو موتورسوار بستندش به رگبار. دلیل؟ مردن دلیل نمی‌خواهد. دومی معلم فیزیک دبیرستانی بود در بروجرد. از دانش‌آموز برگه‌ تأخیر خواسته بود و دانش‌آموز چاقو را فرو کرد در گردنش. گفتم که مردن دلیل نمی‌خواهد.
سومی دانش‌آموز مریضش را داشت می‌برد خرم‌آباد که گرفتار سیل شد و ناپدید شد. هرسه اتفاق در یک‌ماه اخیر رخ داده‌اند. فارغ از این مرگ‌های دلخراش، چند وقتی دنبال یک نوشته گشتم در فیس‌بوک، چند خط همدردی، یک موج حمایتی از اکتیویست‌های حاضر، انتقادی از وضع موجود. دریغ از هیچ. یعنی رفقایی که از تفاوت دستشویی‌های آمریکا و اروپا هم تحلیل داشتند، دوستانی که میانمایگی را کردند کلیدواژه‌ این روزهای فیس بوک، کسانی که چمبره زده‌اند روی کیبورد برای تحلیل یک اتفاق، نکردند چیزکی بنویسند بر چرایی این مرگ‌ها.
2- دلیلش ساده است. معلم‌ها (شما می‌توانید تعمیم بدهید به تمام کارمندان شغل‌های طبقه متوسطی) چیزی برای تحلیل ندارند، خلاف جذابیت نقد «ریچ کیدز آو تهران». معلم‌ها ساده‌اند. یک‌خطی با روایتی خسته‌کننده. مردهایی با ته‌ریش و پیراهن و ژیله و عینک‌های بنددار که جان می‌دهند برای مسخره‌کردن و زن‌هایی با مقنعه سیاه و مانتوی گچی و چروک‌هایی به تعداد شاگردان سی‌سال. از دل این جماعت، تحلیل لایک‌ جمع‌کن درنمی‌آید. لایک‌خور یعنی... میانمایگی، پاشایی یا... که جدیدا روی بورس است. این بزرگان جامعه مجازی ما را مقایسه کنید با یکی مثل جان الیور که هر هفته می‌افتد به جان یکی از مشکلات مملکت. جان الیور زور نمی‌زند برای لایک جمع کردن. مخاطبش را می‌کِشد به سمت موضوعات و مشکلات.
3- بابای من بازنشسته آموزش پرورش است. 30 ‌سال تدریس علوم اجتماعی با میانگین 40 ساعت هفتگی (بدون درنظرگرفتن اضافه‌کاری‌های وحشتناک سال‌های وبا) و فرض 25 دانش‌آموز در هر کلاس نشان می‌دهد او معلم/ ناظم حدود 10‌هزار نفر بوده است. مرحوم خشخاخی هم همین‌طور. روز معلم که می‌رسد یک عده شروع می‌کنند به ذکر خاطرات تلخی‌های دانش‌آموزی، کتک‌های خورده، معلم‌های عقده‌ای. کسی حال تحلیل ندارد. کسی وقت نمی‌گذارد از چرایی آن خستگی و بی‌حوصلگی معلم‌ها بنویسد. هیچ‌کس نمی‌نویسد از خشونت تفویض شده‌ از بالا به پایین در هرم ناقص مدرسه. جایش این‌جا نیست. متن طولانی لایک نمی‌خورد!
سهم پدر و مادر من و امثالشان کارت‌های دوزاری روز معلم است با نوشته‌... یک جمله‌ هندوانه‌ای برای ساکت کردن این قشر خسته و سر به زیر. یک سوءاستفاده‌ مدام. یک بازی کثیف با عیدی و روز معلم و نمره ارزشیابی. نگه‌داشتن در تعلیق 30‌ساله. چه‌چیزی از این 30‌سال برای بابا مانده است. هیچ جز نصیحتی برای من. معلم نشو.
4- جایی می‌خواندم بعد از داستان گروگانگیری سفارت آمریکا، مردم آمریکا دور درختان جلوی خانه‌شان روبان زرد بسته بودند به نشان حمایت از خانواده‌های گروگانگیرها. یک پویایی در پاسخ به اتفاقات جامعه. موج و حمایت و کمپینی که کمتر در ایران اتفاق می‌افتد. این 3 اتفاق که هیچ، خروجی موج پاشایی چه بود، نتیجه‌ داستان ریحانه به کجا انجامید. چه کسی الان درمورد اسیدپاشی متن می‌نویسد؟ چند نوشته‌ سهمگین و چند شِیر و دیگر هیچ. موجی که ساحلش همین فیس‌بوک است و تلاشی که انجام نمی‌شود برای درنوردیدن این ساحل؛ چون فیس‌بوک گرم‌ترینِ میدان‌های مبارزه است. دریغ که به قول هدی صابر «تنها کتاب خواندن و سخن‌های زیبا از آزادی گفتن، دردی را دوا نمی‌کند».
5- [بعد از حوادث سال‌های اخیر] برای اولین‌بار طی دهه‌های اخیر، دانشگاه دیگر جلوی مردم عادی حرکت نمی‌کرد و بیشتر نظاره‌گر نارضایتی مردم عادی بود. حرکت‌های مردمی‌ای که اوجش به مدد وایبر و دیگر شبکه‌های اجتماعی که دیگر در تمام شهرهای کوچک ایران هم یافت می‌شود، در مرگ مرتضی پاشایی خودنمایی کرد. واقعیت را باید قبول کرد.
روشنفکران و اکتیویست‌های فیس‌بوکی عقب‌مانده‌اند. خودشان را با فرکانس تطبیق نداده‌اند. آنها، بیش از تقریر حقیقت، تقریر مرارت را نشانه گرفته‌اند، چندباره و چندباره و با انتخاب‌هایی خاص و جذاب. حرکتی که همچنان هم ادامه خواهد یافت. از آن طرف هم مردم سریع تغییر می‌کنند. صفرهای ناشناس متحد که خیلی بیشتر از یک‌های منفعل اثرگذارند. با دورهمی‌هایی که این‌بار نه به دعوت بزرگی و سیاستمداری که با ایده‌ خلاقانه یک شهروند عادی به ثانیه‌ای وایبر را درمی‌نوردد و بعد خیابان‌های ایران را.
حالا بگذار روشنفکر ایرانی خودش را زنجیر کند به پیج فیس‌بوکش. به گالری‌گردی‌های عصر جمعه‌اش. به جمع‌های کوتاه‌قدان دور‌و‌برش، به دعواهای سکسیسم چیست‌‌اش، حالا بگذار خبر خشخاشی و سرگزی و صفرزاده را اسکرول کند تا برسد به چیزی نون و آب‌دار. جامعه راهش را پیدا می‌کند، کاش به طریقی متفاوت از آخرین‌بار.
از صفحه گوگل‌پلاس پیمان یزدانی


تعداد بازدید :  271