شماره ۴۴۲ | ۱۳۹۳ سه شنبه ۱۱ آذر
صفحه را ببند
در امتداد کمپین «نه به تصادف»

 حمید‌‌رضا عظیمی خبرنگار گروه طرح‌نو

نفس «آذر» سرد است؛ سرد سرد! چنان سرد که هیچ هرمی از دهان بازمانده‌اش به سویم نمی‌رسد. ولع دارد انگار! ولعی که گویی می‌خواهد آدمی را در کام خود فرو برد. فرو برد و جانش را بستاند. شاید از گرمای وجود آن جان، گرمایی به درون «آذر سرد» دمیده شود!
آذرماه نفسش به نفس زمستان خورده انگار! سرمای هوای آذر هم نشان از نزدیکی زمستان می‌دهد.خیابان‌های خلوت اما، هر چند نشان دیگری است برای نزدیکی زمستان؛ باز، دلگیری خاص خودش را دارد. دلگیری برای ما که خودمان دلگیری‌هایی به اندازه این دنیا داریم. دلگیری‌ای که شبمان را به یغما می‌برد!
سرما زیر پوستمان دوید! باز خدا را شکر که سقف خودروای بخاری‌دار بر سرمان بود. کارمان به نیمه شب افتاده و مجبور بودیم چند ساعتی در خیابان‌ها چیزی شبیه «پرسه» بزنیم. دوستی می‌خواست از «آن» سو به «این» سو بیاید. می‌خواستیم برویم استقبال! پرواز که می‌نشست، ساعت می‌شد نزدیک نیمه‌شب. تا آن گاه، همه چیز به تعلیق است، نیمه شب به انتظار.
روزنامه به مقصد «یوسف‌آباد» ترک شد؛ باید تا ساعت نیمه‌شب، منتظر ماند. آبمیوه‌فروشی معروفی هست که هر از گاهی سری به آن زده می‌شود! شب سرد با یک لیوان شیرموز و یک معجون ادامه یافت! کار که آن‌جا به سامان شد، قصد «بهارستان» به سرزد. بهارستان فقط «مجلس» ندارد. پر است از فروشگاه‌های کفش، لباس و چاپخانه و از این قبیل موارد که در آن حال، به این بساط حاجتی نبود. آن هنگام که چیزی حدود 2 ساعت یا کمتر به نیمه‌شب مانده بود، از باب دلخوشی مگس هم در خیابان پر نمی‌زد چه رسد به ...!
مغازه‌ها تعطیل بودند! همه؛ به‌ویژه آنها که به قولی ابزارآلات «طَرب» می‌فروختند و ما آن را، طالب بودیم. گشتی و چرخی زدیم. ساعت انگار کش آمده، مثل پنیر پیتزایی که تکه‌اش را برمی‌داری و عزم بلعش می‌کنی! نمی‌گذشت اما گذشت. در این بحبوحه سر از غرب «شهرشلوغ» درآوردیم. در مسیر تنها جنبندگان خیابان، کابین‌های سرد فلزی بود که یکی‌اش مزدا نام دارد، یکی پژو و دیگری پراید. اندک عابری هم که در خیابان بود و عددشان به انگشتان یک دست هم نمی‌رسید، سراسیمه از خیابان می‌گذشتند تا به «سرا» درآیند شاید گرمای کانون، شاید گرمای خانه، شاید هم گرمایی موهوم، یخیِ دست و پایشان را کمی به گرما برآورد.
کابین‌های فلزی که به زیور «موتور» آراسته شده‌اند، انگار سر می‌بَرند! گاهی چنان به سرعت طی طریق می‌کنند که انگار می‌خواهند «ره صد ساله را یک شبه بپیمایند»! شاید آنها هم یاد گرفته‌اند از او؛ از او که، یک شبه باری بسته و ره چنین پیموده است. مثل او که جیبش به نفت دوخته شده بود؛ مثل «بابک»! همو که از «زنجان» آمده و یک شبه راهی دراز پیموده بود؛ راهی که اهالی کار و تلاش نه صد سال بلکه بسیار کمتر از آن را هم به یک شب، نمی‌توانند بپیمایند. سرعت پیمایشی چنین، حالا یک رویه است! این رویه چنان در جامعه ایرانی غالب شده که «سرعت» را در جوانب خفیه و غیرخفیه، به تأثر وا داشته است. «سرعت» عالم واقع اما، گاهی چنان است که جان می‌ستاند.
... در این بحبوحه سر از غرب «شهرشلوغ» درآوردیم. خیابان آیت‌الله کاشانی؛ غرب به شرق! سرعت ما از آن سرعت‌ها نبود که یک شبه صد ساله راه را می‌پیماید؛ برخی می‌گویند: به لاک‌پشت می‌مانید؛ می‌گوییم: چه بهتر، مانند کفتار جان نمی‌ستانیم!  ناگاه  اما...
گویی یکی از همان‌ها که ره صد ساله را یک شبه پیموده‌اند، مثل «بابک»؛ بر کابینی فلزی که مُهر مزدا بر پیشانی داشت، نشسته بود. سرعت عادتش شده انگار! جماعتی که بیرون کابین تبختر ثروت و بر کابین که می‌نشینند، سرسام سرعت، گریبانشان را می‌گیرد. پای بر گاز می‌فشارند؛ آن گاه هم فشرد؛ بی‌فکر بر آنچه در پیش است. گویی تیر از چله‌کمان خارج شد. از کنارمان گذشت. به همان تیر می‌مانست. معلوم نبود قلب چه کس را نشانه گرفته است؟ معلوم نبود قلب چه کس را از تپش خواهد استاند؟
ساعت نیم از واحد، به نیمه‌شب مانده بود. بر همان منهج می‌راندیم. یک دقیقه بعد..! در پیش اما، جمعی گرد آمده بودند. نعشی روی آسفالت سرد خیابان آیت‌الله کاشانی «دراز به دراز» مانده بود. خون از دماغ، سر و صورت جاری! مادری در گوشه خانه در کشور همسایه، دل به این بسته که پسرش به کار آمده و هزینه زندگی متقبل می‌دارد. پسر بر زمین نقش بسته! دست سست و پا سست...گویا دست از جان شسته!
تکنولوژی و فناوری به کار می‌آید! صدا به صدا نمی‌رسد. کسی 110 می‌گیرد و دیگری 115! زندگی به شماره افتاده؛ 20دقیقه نعش روی زمین درحال جان دادن است؛ آمبولانس اما هنوز در راه! نمی‌رسد که نمی‌رسد. مسئولی پیش از این گفته بود: زمان طلایی برای رسیدن در محل حادثه
 4 دقیقه است؛ در ایران اما 9 دقیقه‌ای، به محل حادثه می‌رسیم! .؛ 20 دقیقه نعش روی آسفالت سرد مانند گوسفندی که سرش را بریده‌اند «خُرخُر» می‌کند. آمبولانس اما نمی‌رسد.
هوا سرد است. بخار از خون روی خیابان برمی‌خاست. انگار پسر خون‌گرمی بوده این نعش، زمانی که پای بر زمین داشت و ایستاده بود. «سرعت» اما، به یک چشم بر هم زدنی او را نقش بر زمین کرد. سرعت «مزدا 3»؛ از همان‌ها که شاید ره صد ساله را یک شبه پیموده‌ باشند!
آمبولانس هنوز نیامده است؛ ساعت گذشته، به نیمه‌شب نزدیک... راننده مزدا، سر میان دو دست هشته، دوستش اما می‌خندد؛ نعش روی خیابان افغانی است! می‌پرسد: بیمه داری؟ پاسخ: آره دارم. لبخند و یک جمله: فدای سرت... ناراحت نباش...
آمبولانس آمد! پرستار دست روی نبض گذاشت. نعش هنوز درحال «خرخر» بود. بخار از خون روی خیابان برمی‌خاست. پلیس کنار «مزدا 3»؛ ضارب اما دستبند نخورده است...  
نعش روی زمین، نبض دارد. از زمین که بر می‌دارندش، پا از مچ آویزان می‌شود؛ دل ریش..! اعضا و جوارح همه در هم شکسته «له و لورده» است.
راننده «مزدا 3» دلداری داده شده، حالش بهتر است. نعش می‌میرد. حتی اگر زنده بماند، زندگی از او  ستانده شده، عمر بی‌حاصل است.
پلیس کنار «مزدا 3» ایستاده؛ راننده «مزدا 3» هنوز دستبند نخورده است...


تعداد بازدید :  146