شماره ۴۴۲ | ۱۳۹۳ سه شنبه ۱۱ آذر
صفحه را ببند
تاثیر

پیرزن خسته و عرق‌ریزان به خانه رسید. هنوز روی مبل راحتی ننشسته بود که نوه‌ کوچکش جلو پرید و گفت: «مامان‌بزرگ، توی مراسم امروز کلیسا، پدر روحانی براتون چی موعظه کرد؟!» مادربزرگ مدتی فکر کرد. سپس سرش را تکان داد و گفت: «عزیزم، اصلا یک کلمه‌اش رو هم نمی‌تونم به یاد بیارم!» دخترک خندید و گفت :«تو که چیزی یادت نمیاد، واسه چی هر هفته میری کلیسا؟» مادربزرگ همراه با نوه‌اش خندید و در همان حال سبد نخ‌ها و کامواهایش را خالی کرد. آن را به دست نوه‌اش داد و گفت :«عزیزم ممکنه بری این رو از حوض آب کنی و برام بیاری؟!» دخترک با تعجب پرسید: «توی این سبد؟ غیر ممکنه با این همه شکاف و درز داخل سبد آبی باقی بمونه!» پیرزن اصرار کرد. دخترک غرغرکنان سبد را برداشت و رفت. اما چند لحظه بعد، برگشت و با لحن پیروزمندانه‌ای گفت: «من می‌دونستم که نمی‌شه. ببین حتی یه قطره آب هم ته سبد نموند!» مادربزرگ سبد را از دست نوه‌اش گرفت و گفت :«آره، راست میگی اصلا آبی توش نیست. اما به نظر می‌رسه سبده تمیزتر شده. یه نگاه بنداز!»


تعداد بازدید :  253