شماره ۴۴۱ | ۱۳۹۳ دوشنبه ۱۰ آذر
صفحه را ببند
خشونت‌هایی که دیده نمی‌شوند

مهدی بهلولی آموزگار

چند ماهی بود که با هم، در مدرسه‌ای همکار شده بودیم. هر دو ریاضی درس می‌دادیم، یعنی افزون بر همکار بودن، هم رشته هم بودیم. اما او چند سالی را در اداره کار کرده بود و تا اندازه‌ای آن آگاهی بایسته را از درون‌مایه کتاب‌های تازه نداشت، دست‌کم، شمار چشمگیری از آنها را آموزش نداده بود. مانند بسیاری از فرهنگیان دیگر هم، تنگناهای اقتصادی آزارش می‌داد و بعدازظهر‌ها با پیکان فرسوده‌اش، در شهر مسافرکشی می‌کرد. انسان خیلی شاد و شوخی هم بود و سخنان خنده‌دار و بامزه، بسیار می‌گفت و می‌دانست.
آن روز، زنگ پایانی که خورد به دفتر دبیران آمدم و خسته و کوفته بر راحتی نشستم. پس از من، بسیار خشمگین و عصبانی و با چهره‌ای برافروخته، به دفتر آمد و شروع کرد به ناسزا گفتن به دانش‌آموزان، به خودش، به مسئولان آموزش‌وپرورش و به قانون‌هایی که بی‌پیوند با جامعه و شرایطش، دست آموزگاران را در برخورد جدی با دانش‌آموزان درس‌نخوان و پررو بسته است! بسیار  عصبی بود. همدلانه به درد دل‌هایش گوش دادم، کمی دلداری‌اش دادم و کوشیدم که آرام‌اش کنم اما آرام نمی‌شد. فردا صبح به مدرسه آمدم. از حسین خبری نبود. زنگ تفریح مدیر آمد و گفت: «حسین دیروز بعدازظهر، سکته مغزی کرده است! دیروز ظهر، به خانه که رسیده، نهاری خورده و دراز کشیده، اما پس از چندساعت، هرچه می‌خواهند بیدارش کنند، بیدار نمی‌شود، اکنون هم در بیمارستان بستری است.»
بیمارستان نخستینی که حسین را برده بودند، دولتی بود و به گفته خانواده‌اش پاک حالش را بد‌تر کرده بودند. پس از 10روز، خانواده‌اش بردندش به یک بیمارستان خصوصی. 17شبانه‌روز آن‌جا بستری بود و پس از آن به خانه رفت. در خانه به دیدارش رفتم. شنیده بودم که به هیچ رو، حالش خوب نیست. خودش در حیاط را باز کرد. خیلی سرحال بود و سالم! شگفت‌زده گفتم‌ ای کلک، برای این‌که چند روزی بیشتر مدرسه را بپیچانی، همه جا را پر کرده‌ای که سخت بیماری! خندید و تعارف کرد. با هم به خانه رفتیم. داستان را پرسیدم که آن روز مگر چه شد؟ گفت: «بازی کامپیوتری سخت و پیچیده‌ای بود. چند نفری بودیم از بچه‌های محله، که استخر رفتیم. آب هم آنچنان گرم بود که نمی‌شد تو رفت. من و تو و ماشین هم، در جاده مانده بودیم و...» شگفت‌زده نگاهی به پسرش انداختم که روبه‌رویمان نشسته بود. دیدم با چشمان اشک‌آلود، ندایی داد که پرت و پلا می‌گوید! راستش دیگر حرف‌هایش را نمی‌شنیدم. خودم را باخته بودم. نمی‌دانستم باید چه کنم. حسین پس از سکته، هر ساعت، نزدیک به نیم ساعت، پرت و پلا می‌گفت. پسرش میوه آورد. میوه‌هایی را که برداشت در کنار بشقاب و روی فرش گذاشت! موزی را پوست کند و پوستش را در بشقاب انداخت! یعنی از بالا پرت کرد به درون بشقاب.
از رفتنم سخت پشیمان شده بودم ولی نمی‌دانستم چه کنم. همه بدنم خیس عرق بود. 5دقیقه‌ای گذشت و حسین ساکت شد. من هم برای عادی نشان دادن اوضاع، از پسرش، درباره درس و کلاس و مدرسه خودش پرسیدم و حسین، خاموشِ خاموش، تنها به گل فرش‌ها می‌نگریست و هیچ نمی‌گفت! یک ماهی گذشت. یک روز صبح که به مدرسه آمدم، دم راهرو، عکس حسین بود و اعلامیه درگذشتش.

دیدگاه‌های دیگران

ر
رضا |
مخالف 0 - 0 موافق
داستانی تلخ از روایتی واقعی

تعداد بازدید :  412