داود نجفی طنزنویس
سوم دبیرستان که بودم، هر روز با صمیمیترین دوستم، مهراد مظفری برای کنکور درس میخواندیم. پدر مهراد از آن پولدارها بود ولی بابام همیشه میگفت: «نبینی اینا انقده پولدارنا، تو زندگیاشون بری میبینی چه مشکلاتی دارن، یعنی نون تو خون میزنن و میخورن» البته من همیشه میدیدم نان توی نوتلا میزنند و بزرگترین مشکلشان انتخاب نوشیدنی صبحانهشان بود. چون خانه آقای مظفری خیلی بزرگ بود، همیشه توی خانه آنها درس میخواندیم. بنابراین اکثر روزها ناهار و عصرانه آنجا بودم. یک روز بعد مدرسه وقتی به خانه برگشتم، دیدم کل اتاقها پر شده از ایزیلایف، پدرم هم مثل کسی که بعد از موفقیت با افتخار به دستاوردش نگاه میکند، روبهرویشان ایستاده بود و دستش توی نافش بود. نگاهی به ایزیلایفها کردم و پرسیدم: «بابا ماکه سالمند نداریم، پس واسه چی از تو هر سوراخ خونه کلی ایزیلایف زده بیرون؟» بابا هم که انگار منتظر این سوال بود، برای اینکه اثبات کند چقدر احمقم، گفت: «توی شیرینی ناپلئونی، ناپلئون دیدی تا حالا؟ یا مثلا توی عطاری عطر میخری؟» گفتم: «اونا چه ربطی دارن به این؟ اینکار اسمش احتکاره و اصلا جوانمردانه نیست، خودتونم خوب میدونین» بابام یکی زد پس کلهام و گفت: «کار جوانمردانه مال زورخونهست، بعدشم کجای زندگی جوانمردانه بوده که اینجاش باشه؟ فردا که دانشگاه آزاد قبول شدی، من پولشو از سرقبر بابات بیارم؟ بعدشم نهایتش اینه که خدا یه بچه احمق نصیبم میکنه دیگه؟ » وقتی حرف شهریه دانشگاه شد، دیگر چیزی نگفتم. اینبار بابام دست نوازشی روی سرم کشید و گفت: «ببین پسرم، الان تو کل این شهر دیگه یه ایزیلایفم پیدا نمیکنی، همه رو خریدم و ازت میخوام کمکم کنی تا بتونیم 10برابر قیمت به آقای مظفری بفروشیمش» گفتم: «آخه آقای مظفری که خودش سنی نداره، باباشم سالم و سرحاله، ایزیلایفو میخوان بکشن روی سرشون؟» دست نوازشش را سنگینتر کشید و گفت: «همین دیگه، از حالا به بعد کار تو شروع میشه، تو هر روز توی خونه مظفری اینایی، اگه چندروز پشت سرهم یهدونه از این قرصای ملین که بت میدم بریزی توی غذای پدربزرگ رفیقت، کمکم مجبور میشن پیرمردو ایزیلایفش کنن، بعد نوبت من میشه که تلکهشون کنم» با دوتا کشیده و چندتا پسگردنی، قبول کردم و راهی خانه آقای مظفری شدم. تمام بدنم داشت میلرزید. تصمیم گرفتم همان روز اول کار را یکسره کنم و به جای روزی یکی، یک بسته قرص بیزاکودیل توی لیوان آب آقای مظفری بزرگ حل کردم. وقت ناهار که شد، خودم لیوان را دادم دست پیرمرد. همه دور هم نشسته بودیم، کم مانده بود از ترس خودم را خیس کنم. هر قاشقی که سمت دهانم میآوردم از بس میلرزید، به دندانهایم میخورد، ولی سعی کردم نفس عمیق بکشم و خودم را نبازم. یکمرتبه غذا پرید توی گلویم و به سرفه افتادم، رنگ و رویم مثل گچ شده بود که آقای مظفری بزرگ با یک لیوان آب به دادم رسید. همانقدر که حس میکردم بالاتنهام سبک شده، پایینتنه و بهخصوص شلوارم مثل فولاد سنگین شده بود. کل زندگی آقای مظفری قهوهای شد. با خجالت از خانهشان فرار کردم و دیگر هیچوقت مهراد را ندیدم، البته تا فردا. چون بابا عقیده دارد من از مهراد جدا بشوم، بدبختم. الان که 34سال دارم، تقریبا دوسوم ایزیلایفها را مصرف کردهام و همیشه برای اینکه کسی متوجه ایزیلایفم نشود، شلوارم را دوسایز بزرگتر میخرم.