شماره ۱۴۹۱ | ۱۳۹۷ چهارشنبه ۱۴ شهريور
صفحه را ببند
رقصنده با گرگ
روایت باورنکردنی از زندگی مارکو رودریگز، مردی که در 7 سالگی گم و در جنگل توسط گرگ‌ها بزرگ شد

ترجمه: مجتبی پارسا | نخستین‌باری که مارکو رودریگز صدای انسان‌ها را در رادیو شنید، شوکه شد و گفت: «لعنت! این همه آدم توی اون رادیو هستند؟!» آن زمان ‌سال 1966 بود که مارکو با جهان انسان‌ها آشنا شد. هیچ‌کس در اتاق نبود ولی صدای انسان‌ها از داخل یک جعبه چوبی (رادیو) می‌آمد. مارکو از رختخوابش بیرون آمد و رفت سراغ آن جعبه چوبی. وقتی او نزدیک‌تر شد، به دنبال در یا پنجره‌ای روی رادیو بود تا ببیند آدم‌ها چگونه وارد آن شده‌اند. هیچ دری وجود نداشت. او گمان کرد که آدم‌ها آن داخل گیر افتاده‌اند.
مارکو فکری به مغزش رسید و خطاب به آدم‌های داخل رادیو گفت: «نگران نباشید. من شما را از آن‌جا بیرون می‌آورم.» او رادیو را در دست گرفت و به سمت یکی از دیوارها دوید. رادیو را بالای سرش برد و محکم به دیوار کوبید. رادیو شکست و بلندگوی آن بیرون افتاد و صداها ساکت شد. مارکو رادیو را روی زمین انداخت و شروع کرد به گشتن به دنبال آدم‌ها، اما هیچ‌کس آن‌جا نبود. او چندبار آنها را صدا زد، اما هیچ‌کس جواب نداد. او با ناراحتی فریاد زد: «من آنها را کشتم!» این را گفت و رفت روی تختش و بقیه روز را آن‌جا ماند.
مارکو در آن زمان در دومین دهه زندگی‌اش بود و هیچ ناتوانی‌ای‌ در یادگیری نداشت. او هیچ چیزی در مورد تکنولوژی نمی‌دانست، چراکه از 7 سالگی تا 19 سالگی در «سیرا مورنا»، کوهستانی در جنوب اسپانیا، به دور از هرگونه تمدنی زندگی کرده بود.
داستان او این است که مارکو به‌عنوان یک کودک 7 ساله در ‌سال 1953 در آن کوهستان به حال خود رها شد. آن‌طور که خودش می‌گوید، او توسط گرگ‌ها بزرگ شده که از او محافظت می‌کردند و برایش سرپناهی درست کرده بودند. از آنجایی که هیچ‌کس نبود تا مارکو با او صحبت کند، او کم‌کم حرف‌زدن را فراموش کرد و شروع کرد به پارس کردن و زوزه کشیدن و فریاد زدن.
‌دوازده سال بعد، پلیس او را در کوهستان، درحالی‌که پنهان شده بود، پیدا کرد. موهایی بلند و پوستی بسیار کثیف داشت. او ابتدا سعی کرد فرار کند اما افسران او را گرفتند و به نزدیک‌ترین روستا بردند. درنهایت کشیشی جوان او را به بخش بیمارستانی یک کلیسا در مادرید برد و مارکو یک‌سال در آن‌جا ماند تا از طریق راهبه‌ها آموزش ببیند.
تقریبا غیرممکن است که بتوان تصور کرد او چگونه در آن شرایط و با وجود هزاران خطر و حوادث نامطلوب، زنده مانده و بزرگ شده است. وقتی او بیمارستان را ترک کرد و وارد زندگی انسان‌ها شد، دچار شوک شده بود. او نخستین‌بار که به سینما رفت تا یک فیلم وسترن را ببیند، از سینما فرار کرد، چراکه از دیدن چند کابوی که به سمت دوربین حرکت می‌کردند، ترسیده بود. نخستین‌باری که او به رستوران رفت، از این‌که باید برای غذایی که خورده پول پرداخت کند، متعجب شده بود. نخستین‌باری که به کلیسا رفت، به کشیش آن‌جا گفت: «آنها می‌گویند که تو همه چیز را می‌دانی.»
پنجاه سال پس از آنکه او در کوهستان پیدا شده، مارکو بسیار تلاش کرده تا خود را با زندگی انسان‌ها و انتظارات جامعه تطبیق دهد. او در کلیساها، ساختمان‌ها و ‌هاستل‌های سراسر اسپانیا زندگی کرده است. او شغل‌های عجیبی را در باشگاه‌های شبانه و هتل‌ها انتخاب کرده است. برخی از مردم تلاش می‌کردند به او کمک کنند، اما اکثرا از سادگی او سوءاستفاده می‌کردند. مارکو می‌گوید: «من در بیشتر سال‌های زندگی‌ام، شرایط بسیار بدی را در میان انسان‌ها تجربه کردم.»
هنوز هم برای مارکو رودریگز سخت است که انسان باشد. او در دهکده رانته زندگی می‌کند؛ روستایی در شمال غرب اسپانیا که حدود 60 خانواده در آن زندگی می‌کنند. او اکنون بازنشسته شده و وقت خود را با پیاده‌روی در حومه شهر سپری می‌کند. بقیه روز را او در خانه‌اش می‌ماند و ساعت‌ها تلویزیون تماشا می‌کند.
مارکو در اواخر دهه 1990 توسط یک پلیس بازنشسته برای کار در مزرعه به این‌جا آمد. برای نخستین‌بار پس از ترک کوهستان، زندگی او در این‌جا به آرامش و سکوت رسید. او می‌گوید: «مردم این‌جا دیگر به من خیره نمی‌شوند؛ آنها انسان‌های بهتری از بقیه افرادی که دیده‌ام، هستند.»
من مارکو را در یک اتاق ساکت و سرد ملاقات کردم. دیوارها با عکس‌ها و مجلات قدیمی پوشیده شده بود. او گفت: «حالا من خیلی آدم‌وار زندگی می‌کنم. قبلا، وقتی تازه بین آدم‌ها آمده بودم، حتی یک تختخواب نداشتم. آن موقع روی انبوه روزنامه‌ها می‌خوابیدم.»
خانه کوچک و معمولی مارکو، 6‌سال پیش توسط یکی از دوستانش در روستا به او داده شده است. ظرف‌های کثیف در سینک آشپزخانه، یک تخت، کابینت‌های چوبی، یک میز و یک تلویزیون وجود داشت.
صحبت با مارکو کمی عجیب و غریب بود. هیچ چیزی در چهره یا ظاهر او وجود نداشت که نمایانگر گذشته غیرطبیعی‌اش باشد. او شبیه یک اسپانیایی اصیل، لاغر با موهای جوگندمی و گونه‌های سرخ بود، اما در لحظه مصاحبه می‌توانستم حس کنم که چیزی در او وجود دارد که مارکو را متفاوت از بقیه می‌کند.
برای او سخت بود که در چشمان من نگاه کند و وقتی می‌خواست صحبت کند، زمین را نگاه می‌کرد. او جوک می‌گوید و خودش به آن می‌خندد و به سرعت اعتماد به نفس خود را از این مسأله از دست می‌دهد و دوباره ساکت می‌شود. او رفتاری دوستانه داشت اما بیش از حد نگران واکنش من به چیزهایی که می‌گفت، بود. اگر من متعجب می‌شدم، احساس معذب‌بودن می‌کرد؛ اگر من مشتاقانه واکنش نشان می‌دادم، ناگهان هیجان‌زده و پرانرژی می‌شد.
خوزه سانتوس، یکی از دوستان مارکو در روستا می‌گوید: «مارکو در نگاه نخست، غیرقابل شناسایی است و به نظر می‌رسد کمک کردن به او سخت است، اما به محض این‌که تو را بشناسد و تو هم او را بشناسی، متوجه می‌شوی که او انسان بسیار مهربان و وفاداری است.»
مارکو فندکی درمی‌آورد و سیگاری روشن می‌کند. او می‌گوید:   «من هنوز هم از این چیزها شگفت‌زده می‌شوم.» این را می‌گوید و به قفسه‌ای اشاره می‌کند که پر از فندک‌های مختلف است. مارکو می‌گوید: «شما نمی‌دانید که من آن زمان برای آتش روشن کردن چقدر وقت صرف می‌کردم.»
روی میز پشت سر او، توده انبوهی از روزنامه‌ها و مجلات اسپانیایی است که تیترهایی مثل «مرد گرگی» و «زندگی در میان گرگ‌ها» دارند و همگی در مورد مارکو است.
‌سال 2010، جراردو اولیوارس، کارگردان اسپانیایی فیلمی را به نام «در میان گرگ‌ها» منتشر کرد که براساس زندگی مارکو در کوهستان ساخته شده بود. اولیوارس پس از خواندن کتاب گابریل مانیلا، یک انسان‌شناس اسپانیایی که پایان‌نامه دکتری خود را براساس مصاحبه‌های مختلفی که او در‌ سال 1970 با مارکو داشته، نوشته است، تصمیم به پیدا کردن مارکو می‌گیرد. اولیوارس به من گفته بود: «من امیدی برای دیدار او ندارم. مانیلا به من گفته بود که مارکو رودریگز مرده است.»
فیلم آقای اولیوارس در اسپانیا، اثری بسیار رمانتیک از همزیستی مارکو با طبیعت بود. مارکو می‌گوید: «برخی از جزییات در این فیلم دیده نشده بود، اما در مجموع آن فیلم را دوست داشتم. من همیشه این فیلم را نگاه می‌کنم، مخصوصا زمانی که غمگینم یا نمی‌توانم بخوابم.»
مارکو ناگهان در میان ناامیدی به یک سلبریتی تبدیل شد:   تلویزیون اسپانیا او را «فرزند گرگ‌ها» نامید و بی‌بی‌سی نام «مرد گرگی» را بر او گذاشت و روزنامه‌های اسپانیایی شروع کردند به نوشتن مقاله و گزارش در مورد او. در ابتدا مارکو از این همه توجه بسیار خوشحال و هیجان‌زده بود، چراکه پس از این همه‌ سال رد و انکار حرف‌های او، حالا داستان او گفته می‌شد و همه آن را پذیرفته بودند. خیلی زود مردم می‌خواستند بیشتر در مورد او بدانند. روزنامه‌نگاران و خبرنگاران بیرون از خانه او صف می‌کشیدند و مطبوعات مایل بودند در مورد زندگی‌اش بیشتر بدانند. طرفدارانش از همه نقاط جهان، از آلمان و آمریکا و اسپانیا برایش نامه می‌فرستادند. او به مرد گرگی معروف شده بود.
آن‌چه مارکو از زندگی‌اش در کوهستان وحشی به یاد می‌آورد، برایش بسیار شکوهمند است. وقتی او توسط پلیس پیدا و از کوهستان بیرون آورده شد، زندگی ساده‌اش در میان حیوانات و پرندگان، بی‌رحمانه از بین رفت. او همواره از اینکه نمی‌توانست به‌راحتی با انسان‌ها ارتباط برقرار کند و توسط آنها نادیده گرفته می‌شد، غمگین و ناراحت بود، اما حالا شدت هجوم و توجه مردم به او، مارکو را گیج کرده بود. مارکو هیچ‌گاه نمی‌توانست انتظارات مردم را از خودش درک کند.
صدای مارکو بسیار بلند و بین ناامیدی و جدیت در نوسان است. لحن صاف و یکنواخت او می‌تواند ناگهان به خنده‌های خشن تبدیل شود. اما او وقتی تلاش می‌کند تا رنجی که از دست انسان‌ها کشیده را توضیح دهد، آرام و محکم است: «من دایما در میان مردم تحقیر شدم. من در میان آنها یاد گرفتم که متنفر و خجالت‌زده شوم.»
هیچ‌کس به سادگی داستان زندگی او را باور نمی‌کند. هرکس برای بار نخست گمان می‌کند که او یا دیوانه است، یا مست. مارکو می‌خواهد که دوست داشته شود، می‌خواهد عادی باشد؛ دوست دارد که همسر و فرزند داشته باشد. او می‌خواهد هر آن چیزی را که به نظر می‌رسید از داشتنش ناتوان است، داشته باشد. اما وقتی مارکو به چیزهایی که بیش از هرچیزی در زندگی او را اذیت کرده، فکر می‌کند، به تحقیرهای روزانه مردم اشاره نمی‌کند، بلکه به مسأله‌ای اشاره می‌کند که قبل از همه اینها او را آزار داده است؛   زمانی که پدرش او را به‌عنوان یک برده فروخت.
متیو برمنر- گاردین

ماجرای زندگی مارکوی آندلسی
در غار گرگ‌ها زندگی شادتری داشتم!

مارکو 8 ژوئن 1946 در خانه‌ای در روستای آنورت در آندلس به دنیا آمد. پدر و مادر او، ملکور و آراسلی، دو پسر دیگر داشتند. آناستازیا سانچز، دختر عموی مارکو به من می‌گوید: «خانواده او فقیر بودند و شهرشان را به خاطر جست‌وجو برای کار به سمت مادرید ترک کردند.»
در مادرید، ملکور توانست در یک کارخانه آجرپزی کار پیدا کند، اما خیلی زود همسرش فوت کرد. مالکور نمی‌توانست به تنهایی از پس هزینه‌های زندگی بربیاید. او خیلی زود با زن دیگری آشنا شد و یکی از فرزندانش را به یکی از بستگانش داد تا با آنها در بارسلونا زندگی کند. او بقیه بچه‌ها را به خویشاوندانشان در مادرید سپرد.
ملکور، مارکو را با خود برد و آنها به همراه خانواده جدیدشان به جنوب بازگشتند؛ به شهر کاردنا، شهری در 50 کیلومتری محل تولدش. ملکور توانست کاری را در کارخانه تولید زغال چوب پیدا کند. مارکو در 4 سالگی از خوک‌های خانواده جدیدش مراقبت می‌کرد. او را به خانه‌های دیگر می‌فرستادند تا خوراک خوک‌ها را بدزدد و برای خوک‌های خودشان بیاورد. مارکو می‌گوید: «اگر به اندازه کافی غذای خوک نمی‌آوردم، نامادری‌ام به من شام نمی‌داد. او حتی مرا کتک هم می‌زد.»
یک روز که مارکو حدود 6‌سال داشت، مردی با اسب به خانه آنها آمد و با ملکور صحبت کرد، سپس مارکو را با خود برد. مارکو تا پیش از این، چنین خانه بزرگی را ندیده بود. آن مرد به او گفت که پدرت، تو را به من فروخته است و از حالا به بعد باید برای من کار کنی و چوپانی 300 بز مرا انجام دهی. مارکو می‌گوید: «من هیچ‌گاه نفهمیدم که پدرم مرا چقدر فروخت.»
صبح روز بعد، آن مرد مارکو را سوار اسب خود کرد و او را به کوهستان سیرا مورنا برد. کوهستانی پر از گرگ و گرازهای وحشی. آن مرد، مارکو را به دست یک چوپان سالخورده داد تا از او مراقبت کند و به او چوپانی بیاموزد. مارکو شب‌ها بیرون می‌خوابید و از صدای حیوانات وحشی می‌ترسید. چوپان کم‌حرف پیر، به مارکو شیر بز می‌داد و به او یاد می‌داد که چگونه خرگوش شکار و آتش روشن کند.
یک روز آن چوپان به مارکو گفت که من برای شکار خرگوش می‌روم، اما دیگر هیچ‌گاه بازنگشت. هیچ‌کسی هم سراغ مارکو نیامد. مرد پولداری که مارکو را از پدرش خریده بود، گهگاهی می‌آمد تا به بزهایش سر بزند، اما مارکو از دست او پنهان می‌شد. مارکو می‌گوید: «من دلم نمی‌خواست به خانه بازگردم. من کوهستان را ترجیح می‌دادم.»
او به‌زودی با چیزهایی که از چوپان آموخته بود، یاد گرفت که خرگوش‌ها را شکار کند. خرگوش‌ها را در رودخانه می‌شست و خون خرگوش باعث جذب شدن ماهی‌ها می‌شد و ماهی‌ها را نیز شکار می‌کرد. او همچنین یاد گرفت که چگونه آهو شکار کند و پوست آن را بکَنَد.
او می‌گوید نخستین باری که با گرگ‌ها مواجه شد، 6 یا 7 ساله بوده است. او در طوفان به دنبال سرپناهی بود که در آنجا پناه بگیرد. او بدون اینکه بداند، وارد غاری شد که بچه‌گرگ‌ها در آنجا بودند. وقتی مادر گرگ‌ها برگشت و پسربچه را دید، به او پارس کرد و می‌خواست حمله کند، اما درنهایت آرام شد و اجازه داد تا مارکو تکه‌ای از آن گوشت را بخورد.
مارکو می‌گوید واکنش آن گرگ طوری بود که انگار می‌خواهد بگوید نیازی نیست نگران من باشی؛ من با تو کاری ندارم. به این ترتیب، مارکوی 7 ساله در میان آنها ماند و زندگی جدیدش را با گرگ‌ها آغاز کرد. او می‌گوید وقتی انسان‌ها حرف می‌زنند، چیزی می‌گویند، اما منظور دیگری دارند، اما حیوانات این‌گونه نیستند:   «برایم مهم نیست که مردم چه بگویند، اما من در میان گرگ‌ها، زندگی شادتر و بهتری داشتم.»


تعداد بازدید :  530