شماره ۱۴۷۹ | ۱۳۹۷ يکشنبه ۲۸ مرداد
صفحه را ببند
داستان مردان دانا مار نمک‌نشناس و شتر قربانی

وحید میرزایی طنزنویس

روزی مرد دانا سوار بر شتر در بیابانی می‌گذشت و به تاثیرات بشر بر محیط پیرامون خود سخت می‌اندیشید. پس از مدتی از این همه اندیشه خسته شد و به جایی رسید که مشخص بود کاروانی در آن‌جا اتراق کرده و رفته. آتش آنها هنوز روشن مانده بود و شعله های آن زبانه می کشید. مرد دانا خواست بساطش را مجاور آتش پهن کند که دید مار بزرگی وسط آتش گیر افتاده است و راه فراری ندارد. مرد دانا با خود گفت: «اگرچه مار دشمن آدمیزاد است و دانایی حکم می کند او را به حال خود رها سازم اما خسته شدم از دانایی، یک‌بار هم می خواهم به احساساتم جواب مثبت دهم. بابا بسه دیگه. خسته شدیم.» این را گفت و کیسه ای را بر سر چوبی بلند بست و در میان آتش فرو برد. مار درون کیسه رفت و مرد دانا او را از میان آتش و دود بیرون آورد. سپس در کیسه را باز کرد و با بغضی غرورآمیز گفت: «برو ‌ای مار... تو آزادی. سلامتی آزادی... سلامتی زندونیای بی ملاقاتی... سلامتی اون باغبونی که زمستونشو از بهار بیشتر دوست داره...» مار ناگهان به حرف آمد و گفت: «بگیر بخواب بابا. باز این احساساتی شد و دیالوگ فیلمارو قرقره کرد. بدم میاد ادا فیلم بینا در میاری.» مرد دانا با تعجب گفت: «مگه تو حرف میزنی؟» مار جواب داد: «مگه شما آدم ها علی الخصوص دانایان این همه مردم رو نیش میزنین ما مارها چیزی
می گیم؟» مرد دانا که اندر کف حاضرجوابی مار مانده بود، گفت: «اوکی داداش. حالا نجاتت دادم برو دیگه. چیه دنبال شر
می گردی؟» مار زبان ترسناک خود را درآورد و گفت: «دیر اومدی نخواه زود برو. من تا تو رو نیش نزنم از این‌جا نمیرم. اما چون از من تعریف کردی، می گذارم خودت انتخاب کنی که اول تو را نیش بزنم یا شترت را.» در این لحظه شتر برخاست، لب و دهانش را جمع کرد و گفت: «داداش منو چیکار داری. من این گوشه نشستم، دارم ماستم رو می خورم.» مار لبخندی زد، سری تکان داد و به شتر پشت کرد. شتر از این رفتار بی ادبانه و غیردیپلماتیک مار سخت برآشفت و گفت: «می خندی؟ باید کوهانم رو بخوری.» مرد دانا عصبانی شد و به شتر گفت: «بسه دیگه. برو اون گوشه بشین حرف نزن. نمی بینی تو چه وضعیتی قرار داریم. نیشمون بزنه تمومه.» و به مار گفت: «ای مار عزیز. من به تو خوبی کردم و تو را از شعله های آتش نجات دادم. منش پهلوانی و فیرپلی کجا رفته؟ جواب خوبی مرا با بدی می‌دهی؟» مارپاسخ داد: «اولا نیش‌زدن من نه از ره کین است، اقتضای طبیعتم این است. ثانیا تو اشتباه می کنی. جواب خوبی شما را اتفاقا باید با بدی داد. بیار جلو میخوام نیش بزنم» مرد دانا گفت: «کجامو بیارم؟» مار جواب داد: «از آنجایی که تو جزو دانایان و فرهیختگان هستی، به تو حق انتخاب
 می دهم که کجایت را نیش بزنم.»

این داستان ادامه دارد...
آیا مار مرد دانا را نیش می زند و ما بی مرد دانا می شویم؟ اگر بله، مار دقیقا کجای مرد دانا را نیش می زند؟ سرنوشت شتر و دوکوهانش چه خواهد شد؟ آیا مار بالاخره کوهان شتر را می‌خورد؟
پاسخ این سوالات و دیگر ابهامات موجود را در قسمت آینده دریافت خواهید کرد.


تعداد بازدید :  269