سیما فراهانی| درست یکسال پیش بود. برای تفریح به پارکی در تهران رفته بودند که قاسم ناپدید شد. پدر خانواده رفت و دیگر هرگز بازنگشت. مرد جانبازی که به خاطر بیماری اعصاب و روان نتوانست راه خانهاش را پیدا کند. در پارک افسریه ناپدید شد و سر از افغانستان درآورد. فقط به خاطر ظاهرش او را با یک مرد افغانستانی اشتباه گرفتند. از تهران به افغانستان منتقل شد و میان چندین مرد افغان در روستایی دور افتاده در افغانستان رها شد. اما سرنوشت تلخ قاسم به اینجا ختم نشد. مرد 51 ساله در آن روستای غریب، به خاطر گرسنگی و سرمای زیاد غریبانه جان باخت. زندگیاش برای همیشه تمام شد بیآنکه بداند خانوادهاش همه جا را به دنبال او زیر پا گذاشتهاند. پسر قاسم، وقتی برای پیدا کردن پدرش راهی افغانستان شد، بعد از شنیدن خبر مرگ دردناک پدر بیمارش، حال و روز بدی پیدا کرد. یکسال تمام جستوجو کرده بودند و حالا باید برای رسیدن جنازه پدر به دستشان دعا کنند. جسدی که در میان 50 مرده ناشناس دفن شده و هیچکس نمیداند کدام جسد متعلق به قاسم است. این مرد ایرانی جانباز در روستایی دورافتاده، غریبانه خاک شده و حتی حالا خانوادهاش نمیتوانند جسد او را هم ببینند. قاسم مظلومانه در سرمای یک روستای غریب جان باخت و یکسال جستوجوی همسر و فرزندانش بینتیجه ماند. حالا خانوادهاش از کسانی که او را به افغانستان فرستادند، شکایت دارند و تنها خواستهشان برگرداندن جسد قاسم به کشورش است. همسر قاسم رضایی در گفتوگو با خبرنگار «شهروند» ماجرای یکسال غمانگیز زندگیشان را روایت کرد:
همسرتان چندسال داشت؟
متولد سال 46 بود.
جانباز بود؟
بله. جانباز 30درصد بود و مشکل اعصاب و روان داشت. 31سال در کنارش زندگی کردم و همیشه مراقبش بودم. هیچوقت شکایتی نداشتم و صبورانه و عاشقانه به او رسیدگی کردم.
چطور ناپدید شد؟
پارسال تیرماه بود. من و قاسم و پسر و دختر و عروسم به تهران آمدیم، هم برای تفریح آمده بودیم و هم میخواستیم برای زیارت به قم برویم. قرار بود دو سه روزی در تهران خانه دخترم بمانیم و بعد به قم برویم. روز نخست رسیدنمان به تهران بود. همگی با هم به پارک افسریه رفتیم. آنجا نشستیم و شام خوردیم. قاسم زودتر شامش را خورد و گفت که میخواهد در همان حوالی پیادهروی کند، ولی من مخالفت کردم. گفتم همین جا پیش ما بمان بعد از خوردن شام با هم به پیادهروی میرویم. او هم قبول کرد و کنار ما خوابید. اما در عرض چند دقیقه ناگهان دیدیم که قاسم نیست. اصلا نمیدانیم کی و چگونه از جایش بلند شده و رفته بود. قاسم رفت و دیگر برنگشت.
بعد از ناپدید شدن همسرتان چه کار کردید؟
کل پارک را جستوجو و به ماموران پارک اعلام کردیم و آنها هم همه جا را گشتند، ولی قاسم نبود. بعد از آن به کلانتری نبرد رفتیم و شکایت کردیم. عکسش را هم دادیم، ولی دیگر فایدهای نداشت. مرتب از طریق دادسرا و کلانتری پیگیر بودیم، اما شوهرم پیدا نمیشد.
چند وقت بعد متوجه شدید که به افغانستان فرستاده شده؟
قاسم تیرماه ناپدید شد و اسفند ماه بود که با ما تماس گرفتند و گفتند نام قاسم در میان افغانستانیهای مهاجری که به افغانستان فرستاده شدهاند، دیده شده؛ بلافاصله به اردوگاهی که قاسم را فرستاده بودند رفتیم. شوهرم نام خودش را درست گفته بود، ولی آنها با تصور اینکه او افغانستانی است، شوهرم را به افغانستان فرستاده بودند.
وقتی متوجه شدید به افغانستان فرستاده شده، چرا همان زمان برای پیدا کردن شوهرتان به آنجا نرفتید؟
پسرم میخواست برود، اما پاسپورتش گم شده بود. رفت اقدام کند، گفتند 6 ماه طول میکشد، برای همین پسرم تصمیم گرفت به صورت غیرقانونی به آنجا برود، ولی من و خواهرانش مانع شدیم. به او گفتم اگر غیرقانونی بروی نگرانیام چند برابر میشود. با کلی التماس پسرم را راضی کردم تا آمادهشدن پاسپورتش صبر کند. تا اینکه بالاخره پاسپورتش را گرفت و به افغانستان رفت. آنجا بود که خبر تلخ مرگ پدرش را شنید.
چطور به شما خبر داد؟
با موبایل پسرم، مردی افغانستانی با من تماس گرفت و گفت پسرتان حالش بد شده است. خیلی نگران شدم و به او التماس کردم گوشی را به پسرم بدهد. وقتی پسرم گوشی را گرفت، فریاد میزد و اشک میریخت. به او گفته بودند پدرت بر اثر سرما و گرسنگی در همان روستا جان باخته است. گویا قاسم در فصل زمستان زمانی که هوا خیلی سرد بوده، در همان روستایی که او را فرستاده بودند، یعنی روستای زرنج، جان باخته بود. آن هم غریبانه و بدون اینکه کسی از خانواده و آشناهایش در کنارش باشند. شوهرم را فقط از روی ظاهرش به افغانستان فرستاده بودند و آنجا رهایش کرده بودند. شوهر مظلوم و بیدفاع من، بیرحمانه و دردناک جان باخت و ما نتوانستیم نجاتش دهیم، در صورتی که ناپدید شدنش را همه جا اعلام کرده بودیم. در این یکسال هیچ کجا نبود که نگشته باشیم. هیچ تلاشی نبود که برای پیدا کردن قاسم نکرده باشیم. در آخر هم خبر تلخ مرگ او را شنیدیم.
جسد را تحویل گرفتید؟
نه. الان ناراحتی ما همین است، حتی جسدی هم از قاسم نیست که به ما بدهند. او را همراه 50 مرد افغانستانی دفن کرده بودند. حالا نمیدانند کدام جسد متعلق به شوهرم است.
از جایی هم شکایت کردهاید؟
بله. ما از آن اردوگاهی که شوهرم را بدون چککردن هویتش و فقط از روی ظاهر به افغانستان فرستادند، شکایت داریم و پرونده هم در دادسرای قم درحال پیگیری است. چرا باید یک ایرانی جانباز، کسی که به کشورش این همه خدمت کرده، دچار چنین سرنوشت تلخی شود.
چه درخواستی از مسئولان دارید؟
ما فقط جسد قاسم را میخواهیم. درخواستمان این است که جسدش را به کشورش برگردانند. این موضوع را به بنیاد شهید هم اعلام کردهایم، آنها گفتهاند باید از طریق دادسرا پیگیری کنیم. ما نه پول میخواهیم و نه هیچ چیز دیگری؛ با اینکه با سختی زندگی میکنیم و نبود قاسم زندگیمان را با سختی مواجه کرده است، ولی درحال حاضر فقط جسد شوهرم را میخواهم.
چند فرزند دارید؟
چهار دختر و دو پسر دارم. یک پسر و دخترم ازدواج کردهاند و من با پسر و دو دختر دیگرم زندگی میکنم. بعد از رفتن قاسم خیلی تنها شدهایم، حتی خانواده همسرم هم ما را مقصر این ماجرا میدانند. سختیهای زیادی کشیدهایم و فرزندانم بیتاب پدرشان هستند. برای همین انتظار داریم حالا که شوهرم آنقدر غریبانه جان باخت، حداقل جسدش را به کشورش برگردانند.