شماره ۱۴۵۵ | ۱۳۹۷ يکشنبه ۳۱ تير
صفحه را ببند
داستان مرد دانا و سیاست چماق و هویج

وحید میرزایی طنزنویس

روزی مرد دانا در کنار چشمه‌ای نشسته بود و بی‌خودی می‌اندیشید. در این اثنی، سه مرد ناشناس برای نوشیدن جرعه‌ای آب و رفع خستگی، به پایین‌دست چشمه آمدند. یکی از آنان دانشمند و روشنفکر بود، دیگری بازاری متمول و سومی کارگری زحمتکش. مرد دانا که چشمه و زمین‌های اطراف را از آن خود می‌دانست، سخت برآشفت. خواست که چوبدستی‌اش را به سمت آنان ول دهد که با خود گفت: «ای مرد دانا، سگ توی اون داناییت. آنان سه‌نفرند و تو یک‌نفر پیزوری. آنان را خشمگین کنی.» پس اندکی اندیشید و با روی خوش گفت: «خوش آمدید. آیا می‌دانید این چشمه و این زمین‌ها از آنِ من است؟» مرد روشنفکر گفت: «تو دانایی و عاقل اما ما درخواست آب داریم و تا جایی که می‌دانیم و سازمان مراتع و جنگلداری اعلام کرده، این‌جا زمین خداست و این چشمه هم نشانه‌ای از فضل خدا.» مرد دانا جواب داد: «من سال‌هاست این‌جا زندگی می‌کنم و داروغه نیز در جریان است که این‌جا به من تعلق دارد. با این وجود ‌ای مرد دانشمند، تو انسان فرهیخته‌ای هستی، همیشه مردم را به تفکر دعوت می‌کنی. تازه هفته‌ای یه ستون هم سرمقاله در روزنامه‌های اصلاح‌طلب داری. آب را بنوش و تا هروقت خواستی همین‌جا استراحت کن.» مرد دانشمندِ روشنفکر لبخند رضایتی زد.
مرد دانا سپس روبه مرد بازاری کرد و گفت: «همانا اقتصاد شهر و دیار مدیون و مرهون تلاش‌های مجدانه شماست. نبض اقتصاد در دستان توست و اگر تو نبودی، همه ما از گشنگی و تشنگی تباه و نابود می‌شدیم. هر آن‌چه می‌خواهی، آب بنوش و این‌جا استراحت کن.» و سپس چشمکی زد و گفت: «چیزی میزی هم خواستی، خوردنی، نوشیدنی، جویدنی، هست.» مرد بازاری ضمن تشکر و قدردانی از مرد دانا و همه مسئولان، تا می‌توانست آب نوشید.  مرد دانا جلوتر رفت و گفت: «دانشمند و بازاری روی تخم چشمان ما جا دارند، اما این کارگر این‌جا چه می‌گوید؟ با چه اجازه‌ای این‌جا آمده؟ چه گلی به سر مردم زده جز این‌که تا دو روز حقوقش عقب می‌افتد، روبه‌روی دارالحکومه تجمع می‌کند؟ او حق ندارد از این آب حتی یک سی‌سی بنوشد.» آن دو مرد دیگر هیچ نگفتند و فقط سری تکان دادند. مرد دانا با چوبدستی‌اش مرد کارگر را  ادب کرد  و دست‌وپایش را بست. مدتی گذشت و مرد دانا رو به مرد بازاری گفت: «اگر دانشمندان و روشنفکران نباشند، مردم دیار به انحطاط سیاسی و فرهنگی کشیده می‌شوند اما اخیرا شنیده‌ام تو و دوستانت اقتصاد دیار را دچار نوسان کرده‌اید و قدرت خرید مردم را با تورم و حباب پایین آورده‌اید؟ تازه مجانی آب چشمه را می‌نوشی و آروغ ناشتا می‌زنی؟» و مرد بازاری را با ضربه‌ آبدولاچاکی روی زمین انداخت و دست‌وپایش را بست. مرد روشنفکر هیچ نگفت و فقط سری تکان داد. این‌بار مرد دانا رو به مرد دانشمندِ روشنفکر گفت: «تو خجالت نمی‌کشی؟ همواره دم از آزادی بیان و عدالت اجتماعی می‌زنی، آن‌وقت آب دزدی می‌کنی؟!» و سپس با چوبدستی‌اش کلاهِ نیچه‌طور مرد دانشمند را انداخت و دست‌وپای وی را نیز بست و داروغه را خبر کرد تا آن سه مرد متجاوز را به سزای اعمالشان برسانند. آن سه مرد نیز سرافکنده به یکدیگر نگریستند و از طریق بادی لنگوییج و و‌ای کانتکت عاقبت سکوت را یادآور شدند.


تعداد بازدید :  435