داود نجفی طنزنویس
ما پسرها هیچوقت عشق اولمان را فراموش نمیکنیم، البته تشخیص اینکه کدامیک عشق اولمان بوده، خیلی سخت است. مهناز یکی از پولدارترین و زیباترین دختران کلاس ما بود. یکی از مهمترین محاسن مهناز، رنگ مو و چشمانش بود که هر روز به بهترین شکل تغییر میکردند، یک روز عسلی، فردا آبی و یک روز سبز. یعنی اگر با مهناز ازدواج میکردم، همزمان با چندین نفر ازدواج کرده بودم، ولی خب شما کجای داستانهای عشق و عاشقی را دیدهاید که لیلی و مجنون بدون هیچ کرمی در کارشان به هم برسند؟ اینکه من عاشق مهناز بودم، چیز غیرعادی نبود، چون به جز من کل عناصر ذکور کلاس هم عاشقش بودند. تنها عیب کار اینجا بود که از بین ما فقط فرزاد مشکلپور مورد پسند مهناز بود و گند زده بود توی هرچه داستان عشقی که در ذهنم پرورانده بودم. آنزمان هم مثل الان نبود که پسران برای نشاندادن برتریشان سوییچ ماشین روی میز بگذارند، پس مجبور بودیم سنتی عمل کنیم، سر راه مهناز سبز شویم و هرچه موجود نر از آن مسیر رد میشود را به باد کتک بگیریم و با بقیه پسران همکلاسی کشتی بگیریم. البته بعدا متوجه شدم این روش مخصوص کرگدنها بوده و زیاد برای انسانها جوابگو نیست. همه تلاشهای ما بیثمر بود و مهناز هر روز به فرزاد مشکلپور نزدیکتر میشد. باید کاری میکردیم که فرزاد و مهناز از چشم همدیگر بیفتند. فرزاد بچه زرنگ کلاس بود و مهناز دو ترم مشروط شده بود و اگر یک ترم دیگر مشروط میشد، با مدرک معادل به چندینسال پروژه درسخواندنش پایان میداد، این یکی از مهمترین دلایل علاقه مهناز به فرزاد بود. قطعا من به هیچوجه نمیتوانستم توی درس حال فرزاد را بگیرم. فقط میتوانستم کتکش بزنم، که هرچند بار که این کار را انجام دادم، برای مهناز محبوبتر شد تا اینکه یک روز دوستم گفت: «اگر نمیتونی برنده بشی، کاری کن که رقیبت هم برنده نشه.» با اینکه یک ترم طول کشید که جملهاش را توی مغزم پردازش کنم، ولی بالاخره نقشه شومم را کشیدم. اول ترم، مهناز قرار بود به میهمانی برود و از همه بچهها خواست که جلسه اول را سرکلاس نرویم، تا او غیبت نخورد. همه قبول کردیم که کلاس را تعطیل کنیم، حتی فحش هم وسط گذاشتیم. خودم را به موشمردگی زدم و اول ازهمه ازکلاس بیرون رفتم. کمی صبرکردم تا همه بروند. بعد رفتم توی کلاس و منتظر ماندم. استاد ریاضی آمد و با دیدن کلاس خالی تعجب کرد و از من پرسید: «پس بقیه کجان؟» قیافهام را به بالاترین حد ممکن چاپلوسانه کردم و گفتم: «همه اعتصاب کردن و گفتن ما این استاد بیسوادو نمیخواییم، الانم رفتن عوضتون کنند.» استاد عصبی شد و گفت: «غلط کردن، تو اسمتو بگو تا من پدر بقیهرو دربیارم.» سرم را پایین انداختم و گفتم: «فرزاد مشکلپور، ما خیلی از شما خوشمون اومده استاد» فردا توی تابلوی اعلانات، استاد نامهای نصب کرده بود که روی آن نوشته بود، به جز فرزاد مشکلپور که توی کلاس حاضر بود، از بقیه دانشجویان 5 نمره کسر خواهد شد. فرزاد مشکلپور از ترم بعد به خاطر کتکی که از مهناز و بقیه خورد، به فرزاد خوشگلپور تبدیل شد و با پای شکسته به دانشگاه میرفت، مهناز هم بعد از اخراج با فوقدیپلم دیگر دختر آرزوهای من نیست.