شماره ۱۴۴۶ | ۱۳۹۷ چهارشنبه ۲۰ تير
صفحه را ببند
فلکه اول

سی‌ویک ساله‌ای با یک سکه!  | شهاب نبوی|  اون روز رفته بودم جاتون خالی سکه بخرم. یارو گفت: «اسم آقات چیه؟» گفتم: «به آقام چیکار داری؟» گفت: «حتما مهمه که می‌پرسم دیگه.» گفتم: «شما فرض کن کامبیز.» گفت: «اسم مادرت چیه؟» گفتم: «دیگه با مادرم چیکار داری؟» گفت: «حتما مهمه که می‌پرسم دیگه.» گفتم: «بشین بینیم بابا، اگه راست می‌گی اسم خواهر و مادر خودت چیه؟» گفت: «به خواهر و مادر من چیکار داری؟» گفتم: «حتما مهمه که می‌پرسم دیگه.» بعدش گفت: «اُکی، اگه مهمه می‌گم، اکرم و افتخار. حالا تو بگو ببینم.» گفتم: «وجدانا فکر نمی‌کردم برای یه دونه سکه اسم‌شون رو بگی.» گفت: «الان بازار جوری نیست که آدم بخواد روی این چیزا حساسیت نشون بده.» گفتم: «اُکی، ولی وجدانا من اسم مادرم رو بلد نیستم، چون بابام همیشه بهش می‌گه خانم، ما هم بهش می‌گیم مامان.» گفت: «سکه رو بهت می‌دم، اما قول بده رسیدی خونه اسم مادرت رو بپرسی و بهم بگی.» گفتم: « باشه بابا. اگه واقعا این‌قدر برات مهمه زنگ می‌زنم بهت می‌گم.» خلاصه یه دونه سکه‌ام رو گرفتم و داشتم میومدم بیرون که «بازرس اداره مبارزه با سکه‌خواری» مچ دستم رو گرفت و گفت: «شیطون، چی خریدی؟» گفتم: «دلت نخواد، یه دونه سکه.» گفت: «چند سالته عمویی؟» گفتم: «دور از جونت سی‌ویک سالمه.» داد زد «پیداش کردم، خودشه، گیرش انداختم.» بعدشم در گونی رو باز کرد و تعارف کرد که برم توش. الان چند روزه دارم می‌گم این رو برای مهریه زن سابقم گرفتم، قبول نمی‌کنن و می‌گن: «هیچ سی‌ویک ساله‌ای محض مهریه دادن سکه نمی‌خره.» خدا لعنتت کنه آقای سی‌ویک ساله‌ای که مارو به خاک سیاه نشوندی.


تعداد بازدید :  360