شماره ۱۴۳۰ | ۱۳۹۷ پنج شنبه ۳۱ خرداد
صفحه را ببند
راز بزرگ عمه اشرف

داود نجفی طنزنویس

خیلی سخت است که پدرتان پسر بزرگ خانواده‏اش باشد. چون بعد از فوت پدربزرگتان خانه شما می‏شود محل رفت و آمد. البته خانه ما فقط محل آمد بود و هرکسی می‏آمد دیگر نمی‏رفت. یکی از این همیشه بیاها عمه اشرف یا همان فضول خاندان بود. از اسم ما، نوع لباس پوشیدن، پول توجیبی ما، نفقه مامان و چیزهای خصوصی‏تر، همه را عمه اشرف که مجرد هم بود مدیریت می‏کرد. ما نمی‏دانستیم چرا بابا این‏همه به عمه باج می‏دهد، ولی هرچه بود عمه یک راز بزرگ از بابا می‏دانست که این‏طوری ما را کولبر خودش کرده بود. برای این‌که از شر عمه راحت شویم، تصمیم گرفتیم با یک مهندسی معکوس به سمت خاطرات گذشته بابا و عمه برویم، شاید با برملا کردنش خیال بابا راحت می‏شد و دیگر به عمه باج نمی‏داد. حتی با این قضیه کنار آمده بودیم که بابا سر مامان هوو آورده باشد یا یکی از ما بچه‏ها سرراهی باشد. که دومی را مامان تأیید کرد که نیستیم و البته با این قیافه‏ای که ما داشتیم بعید می‏دانم کسی همچین بچه‏هایی را از سر راه بردارد. مجبور شدیم روح پدربزرگ را احضار کنیم، روح پدربزرگ فقط روی یک برگه قدیمی احضار می‏‏شد. همه دور هم توی آشپزخانه حلقه زدیم، سعی کردیم با دود کردن اسپند مراسم کاملا طبیعی باشد، موقعی که روح آمد به محض این‌که اسم اشرف را آوردیم رنگ برگه عوض شد، نعلبکی شکست و پدربزرگ فرار کرد. هرچی بیشتر می‏گشتیم کمتر پیدا می‏کردیم. تصمیم گرفتیم از تکنیک یک‏دستی زدن استفاده کنیم. مامان، عمه را به‌عنوان ناظرِ خرید، به بازار برد و ما بابا را موقع سرکشیدن آب از پارچ خفت کردیم، که حداقل این وسط پول‏توجیبی‏مان را هم افزایش دهیم. بعد به بابا گفتم: «عمه اشرف همه چیز رو در مورد شما به ما گفت.» یک مرتبه بابا شروع به لرزیدن کرد و همان‏جا غش کرد، پریدم رو شکم بابا که تنفس دهان به دهان را شروع کنم که کف و خون بالا آوردن را هم چاشنی کارش کرد و من چهاردست و پا از روی بابا رد شدم، یعنی اگر مایع سفید‌کننده خورده بود این‏طور نمی‏شد. به زورِ آب قند، حال بابا را سرجایش آوردیم. ولی عمه اشرف به صورت سلولی بابا را به ‏هم ریخته بود، بنده ‏خدا هر دو ثانیه یک‏بار یک موج مکزیکی می‏رفت. حتی برگه احضار روح پدربزرگ هم موج مکزیکی می‏رفت. یه مقدار آب قند ریختم روی برگه و گفتم: «آخه آقاجون تو که دیدی یه‏دستی زدیم تو چرا موج برداشتی؟» بابا با شنیدن این حرف پاشد، برگه احضار روح را بوسید و ما را زیر مشت و لگد له کرد. همین‌طور که مشت و لگد می‏خوردم یک مرتبه یاد هیپنوتیزم افتادم، بند شلوارم را بیرون کشیدم و جلوی صورت بابا حرکتش می‏دادم، البته بینی بابا به‏قدری پهن بود که مسیر رفت و آمد دستم از برف پاک‏کن اتوبوس هم بیشتر شده بود. درنهایت بابا هیپنوتیزم شد. برگه بیچاره خیس عرق شده بود و بالا و پایین می‏پرید. بابا راز شب ادراری‏‏های آقاجون از بعد  از فوت مادربزرگ و گردن گرفتن‏های خودش را تعریف کرد. عمه هم از این راز باخبر شده بود و مدام از هر دو باج می‏گرفته. برگه بیچاره از خجالت آب شد و رفت توی زمین. برای راضی کردن برگه، بابا را توی همان حالت نگه داشتیم و به مامان زنگ زدیم تا عمه را به نخستین خانه سالمندان سر راهش تحویل دهد.

 


تعداد بازدید :  587