| فروغ عزیزی | داستاننویس|
گوشی همراهم که زنگ خورد، صدای موزیک را کم کرد و دست برد آینه را مرتب کند. گوشی من مثل همیشه سر زنگ دوم قطع شد. شماره ناآشنا بود و تا آنالیزش کنم؛ دوباره صدای موزیک بالا رفت. دختر قد کوتاه بین ماشینها راه میرفت و سه بسته دستمال کاغذی چهارگوش مربعی را با مهارت بالای سرش گرفته بود. به ماشین ما که رسید، نگاه آشنایی به من کرد و به شیشه زد. من سرم را از گوشی بلند کردم. نگاهش کردم و ناخودآگاه لبخند زدم. از پشت شیشه اشاره کرد که دستمال بخرم. راننده سرش را از شیشه ماشین بیرون برد و گفت: «برو دختر، برو کسی دستمال نمیخواد این وقت شب.» دختر نگاهش همچنان به من بود و به حرفهای مرد توجهی نکرد. مرد بار دیگر اینبار با صدای بلندتر همان حرف قبلی را تکرار کرد. نگاه مستاصل من و صدای بلند راننده، دختر را از کنار ماشین کند و برد سراغ ماشین پشتی که پراید نقرهای بود. زن بغلدستی نگاهش را سمت من کرد و گفت: «آدم دلش میسوزه؛ نمیدونه چی کار کنه. ازشون بخره؟ نخره؟ میگن همشون مال یه نفرن میاره روزا پخششون میکنه. آدم میگه خب بخرم که هیچی بهشون نمیرسه». مرد صدای موزیک را باز کم کرد، از توی آینه نگاهی به زن انداخت و انگار منتظر همین حرف باشد، گفت: «بله خانوم؛ یه فیلم هم تو تلویزیون نشون داده بود اینا چطور کار میکنن... همین دیروز من با یکیشون دعوام شد. صدبار بهش گفتم نمیخوام شیشهامرو تمیز کنی، مگه ول میکرد. حالا اینجا چون خط منه همهشون منرو میشناسن، زیاد گیر نیستن، وگرنه این دختره ول کن نبود.» زن زیر لب گفت: «گناه دارن بیچارهها. مجبورشون میکنن دیگه.» پسربچه دیگری که با بادکنک به ماشین میرسید و صدایش با صدای موزیک قاطی میشد، به مرد سلام کرد. مرد قیمت بادکنکها را پرسید. «نامرد امروز گرون کردی؟!» و بعد شروع کرد به خندیدن و همانطور درحال خندیدن دستش رفت سمت ضبط و صدایش را بلند کرد.
چراغ که سبز شد، دخترهای فروشنده پریدند گوشه خیابان و شروع کردند به شوخیکردن با هم. توی دستهای دختر قدکوتاه، یک بسته دستمال کاغذی چهارگوش مربعی مانده بود.