شماره ۱۴۳۰ | ۱۳۹۷ پنج شنبه ۳۱ خرداد
صفحه را ببند
قصه مریم زنی که شوهرش به کانادا فرار کرد

در نگاه اول اعتماد نمي‌كند از خودش بگويد اما با جمله‌اي خودش را متقاعد مي‌كند. «با اسم مستعار چاپ كني، قصه زندگي‌ام را برايت تعريف مي‌كنم» قرار شد قصه‌اش را به نام «مريم» چاپ كنم. «بگذار از كمي عقب‌تر برايت تعريف كنم تا بفهمي بدبختي هميشه بخشي از زندگي‌ام بوده است.»
قدي متوسط دارد و اندامي كشيده. صورتي استخواني و لاغر با خط‌وخطوط‌هايي فراوان. رگ‌هاي روي دستش متورم‌اند. شلوار و شال مي‌فروشد. ساكي بزرگ كه به ‌زور بسته شده و كيسه‌ مشكي‌اي كه لب‌به‌لب از شال‌هاي رنگي پر شد، بار هميشگي اوست. «دو خواهر بوديم و خيلي زود مادرمان را از دست داديم. مادرم تصادف كرد و خيلي زود ما را تنها گذشت. سال‌هاي اول، مادربزرگم سرپرستي ما را به ‌عهده گرفت.
روزهاي بدي نبود. تلاشش را مي‌كرد تا نداشتن مادر را احساس نكنيم تا اينكه بيماري امانش را بريد و زمينگير شد تا ما طعم نامادري‌داشتن را بچشيم. زن بدي نبود اما هيچ‌وقت نتوانست مادر خوبي برايمان باشد و هرازگاهي نقش نامادري را به خوبي ايفا مي‌كرد. تازه ديپلم گرفته بودم كه زمزمه‌هاي ازدواج‌كردنم به گوش رسيد. پدرم مخالف اين مسأله بود اما نامادري‌ام با ترفندهاي خود او را متقاعد كرد كه به خواستگار جواب مثبت بدهد. عاشق درس‌خواندن بودم و مي‌خواستم پرستار شوم، البته از شرايط خانه‌ هم خسته شده بودم و به‌ دنبال راه‌حلي بودم براي فرار از خانه. به فاصله يك‌سال هر دوي ما را شوهر داد. خواهرم با پسري از زاهدان ازدواج كرد و سال‌هاست آن‌جا زندگي مي‌كند. زندگي بدي ندارد اما كمي دستشان تنگ است و به سختي زندگي‌شان را مي‌چرخانند، البته هرازگاهي تلفني از حال هم باخبر مي‌شويم. يكي، دوبار هم او آمده كرج خانه من.»
حين حرف‌زدن شلوارها را يكي‌يكي از ساكش بيرون مي‌كشد و روي شانه‌اش مي‌گذارد و شال‌ها را هم روي دستش مي‌اندازد. «فكر مي‌كردم، ازدواج كنم، مي‌توانم از دست اذيت‌ها و غرهاي نامادري‌‌ام درامان باشم اما اين‌طور نشد. زندگي اصلا دوست نداشت روي خوش نشانم دهد. هركاري مي‌كردم زندگي‌ام سروسامان بگيرد، نشد كه نشد. از همان‌ ماه‌هاي اول مي‌دانستم همسرم خيانت مي‌كند اما دم نمي‌زدم و سعي مي‌كردم با محبت او را پايبند خانه كنم اما همه تلاش‌هايم بي‌نتيجه بود تا اين‌كه كار به‌ جايي رسيد كه مجبور شدم در توليدي‌اي مشغول به كار شوم. همسرم خرجي نمي‌داد و حتي براي خريد شيرخشك پول نداشتم. روزهاي سختي بود اما به ‌خاطر زندگي‌ام دوام آوردم.» تا انتهاي واگن مي‌رود و اجناسش را تبليغ مي‌كند. با حوصله درمورد ويژگي‌هاي اجناسش توضيح مي‌دهد. مسير رفته را برمي‌گردد و روي صندلي مقابلم مي‌نشيند. كجاي ماجرا بوديم؟ «سرت را درد نياورم، دومين بچه‌ام را ناخواسته باردار شدم و همسرم به آزار و اذيت‌هايش افزود و من فقط سكوت كردم. تمام انگيزه‌ام بچه‌هايم بودند. نمي‌خواستم زير دست نامادري بزرگ شوند، براي همين تمام آرزوها و جواني‌ام را فداي آنها كردم، اما چيزي كه كمرم را شكست، خبر ازدواج همسرم با زني و فراركردنشان به كانادا بود.»
«مريم» درآمد همسرت خوب بود و شرايط اين را داشت در كشوري مثل كانادا زندگي كند؟ «اصلا پدرم به ‌خاطر شرايط مالي خوب همسرم متقاعد شد ازدواج كنم اما از آن‌همه دارايي چيزي نصيب من و بچه‌هايم نشد و حتي براي كوچكترين مخارج‌مان مجبور به كاركردن بودم.» «مريم» از همسرت جدا شدي؟ «نه! دوست ندارم اسم مطلقه را يدك بكشم. تنها هدفم سروسامان‌دادن بچه‌هايم است. در خانه خياطي مي‌كنم و در مترو هم جنس مي‌فروشم. بچه‌ها بزرگ شده‌اند و مخارج بالاست. چاره‌اي ندارم.» شلوارها و شال‌ها را با حوصله سرجايشان مي‌گذارد. «خط كرج خيلي فروش ندارد، بروم شانسم را در مترو شهري امتحان كنم.»

 


تعداد بازدید :  121