شماره ۱۴۲۹ | ۱۳۹۷ چهارشنبه ۳۰ خرداد
صفحه را ببند
دهنت رو شیرین کن ناپدری عزیزم

مونا زارع طنزنویس

شیرینی دوازدهم را برداشت و چپاند توی دهانش و گفت: «گفتی چی میخونی؟» پارچ شربت را به طرفش هل دادم، چون می‌دانستم احتمالا تا الان تمام دیواره‌های گلویش با گرده‌های شیرینی بَتونه شده و تا چند دقیقه دیگر خفه می‌شود. گفتم: «درسم تموم شده» شربت را هورت کشید و یخ‌هایش را با دندانش خرد کرد. مامان توی زندگی‌اش اشتباه زیاد کرده. مثلا همین که وقتی فهمیده من را حامله است، خودش را از بالای پله‌های خانه پرت نکرده پایین. اما بدترین و نابخشودنی‌ترین اشتباهش بعد از مرگ بابا ازدواجش با این نره‌غول است. باورش سخت است اما با هم توی کلینیک حیوانات آشنا شدند. یعنی یک روز مامان گفت دلش برای بابا تنگ شده و فکر یک جایگزین است که بهش پیشنهاد دادم بهتر است روی آدمیزاد حساب باز نکند، چون همان بابا و مرگش برایمان کافی بود. قرار شد مامان برود گربه بگیرد تا سرش با آن گرم شود که با این فریدون برگشت. مثل این‌که او هم آمده بوده آن‌جا تا خودش را از تنهایی دربیاورد و می‌خواسته سمندر برای خودش بخرد که چشمشان به هم افتاده. همان روز هم به بهانه این‌که حیوان چقدر خرجش بالاتر از انسان است، به این نتیجه رسیدند که حقوق حیوانات چطور اجازه می‌دهد این طفلکی‌ها را توی آپارتمان نگه داریم و تصمیم گرفتند پس همدیگر را دعوت کنند به آپارتمانشان. دقیقا همان روز بود که مامان عاشق این مردک با قد ۱۹۰ شد و من ترجیح می‌دادم حضانتم را بدهند بابا که توی قبرش با او بزرگ شوم تا با این مرد که هر صبح چهار تا نان باگت را از مغز گوسفند و سس مایونز پر می‌کند و می‌خورد. آدم‌ها وقتی سن و سالشان می‌رود بالاتر، رفتارهای پرخطرشان شکل دیگری می‌گیرد. ‌به حساب این‌که جوانی نکرده‌اند و حالا این دو روز آخر را خوش بگذرانند، ممکن است هم خودشان را به کشتن بدهند و هم سه نسل بعد از خودشان را در آن غرق کنند. از سری رفتارهای پرخطر مامان این بود که بعد از یک هفته آشنایی گفت، ما با این سن‌و سال با یک نگاه طرفمان را می‌شناسیم و روح و جسم‌مان کشش چند ماه آشنایی را ندارد. همین شد که این جمعه آشنا شدند، جمعه بعد داشتیم توی چلوکبابی آقا فریدون کوبیده عروسی‌شان را می‌خوردیم و همان شب آقا فریدون با وانت اسباب اثاثیه‌اش را آورد خانه‌مان. راستش مامان همیشه عاشق بابا بود. عاشق حرف‌زدنش، خندیدنش، تیپ و قیافه‌اش، جذبه‌اش و هر چیزی که داشت. برای همین تا آقا فریدون آمد بالا و عرقش را خشک کرد، مامان زیرشلواری بابا را برایش آورد. هرچند قد زیرشلواری تا زانوهایش بود اما معلوم بود مامان می‌خواهد شوهر سابقش را توی این مرد پیدا کند و این روزهای تنهایی را بدون آرامبخش بگذراند، اما وقتی این را برای خود مامان گفتم، لحظه‌ای رفت توی فکر و زد زیر خنده و گفت: «بابات خدابیامرز به اون ریزه پیزه‌ای توی فریدون بیشتر گم میشه تا پیدا بشه. این چرت و پرتا چیه میگی تو قرن ۲۱؟» مامان و فریدون چندسالی داشتند با هم زندگی می‌کردند تا این‌که یک روز فریدون از خوردن دوازده شیرینی مسموم قلبش ایستاد و با خوردن شربت سیانوری بعدش جادرجا خشک شد. من هم برای مامان یک گربه خریدم و با پارچه زیرشلواری بابا برایش پیشبند و کلاه دوختیم. این‌طوری به صلاح همه بود!

 

 


تعداد بازدید :  665