شماره ۴۳۲ | ۱۳۹۳ پنج شنبه ۲۹ آبان
صفحه را ببند
چراغ اول كتابخواني در هفته کتاب
كتابخواني همراه با نويسندگان
مي‌گويند كه بسياري از مردم حال و هواي كتاب خواندن را از دست داده‌اند. مي‌گويند شهروندان آن قدر‌ها وقت ندارند كه بيايند بنشينند كتاب بخوانند. كتاب‌نخواني را مي‌توان در نشست‌هاي خانوادگي نيز مشاهده كرد. در ميهماني‌ها و رفت و آمدهاي دوره‌اي بحث و گفت‌وگوها بيش از هر چيز بر محور سريال‌هاي نوظهور يا فيلم‌هايي مي‌چرخد كه از شبكه‌هاي مختلف به خلوت خانه‌هاي ما مي‌آيند. قرار بر اين داريم تا با نويسندگان مختلف از كتاب‌هايي كه خوانده‌اند يا روي ميز مطالعه‌شان قرار دارد، خلاصه كتاب‌هاي در دست مطالعه را داشته باشيم. چراغ اول اين شماره ما اختصاص به معرفي اثر زیر توسط خانم فريبا منتظر ظهور دارد.

رمان «منگی»  
 ژوئل اگلوف / ترجمه اصغر نوری
چنــدساعــتی میهـمان کشتارگاهی در فرانسه باش. پهلو به پهلوی کارگران و سلاخان، تماشا کن چطور شلیک می‌کنند، سر حیوان را لای دستگاه می‌برند و پوست می‌کنند و در این ‌بین، گاهی یکی می‌ماند زیر دست‌وپای حیوان و نفله می‌شود یا سرش گیر می‌کند لای دستگاه و نیمی از مغزش نیست می‌شود.
نترس! نه برای همیشه، فقط برای چندساعتی پایت را بگذار روی زمینی لزج از منجلاب و آغشته به بوی گند فاضلاب. ببین مردم چطور این‌جا متولد می‌شوند، کنار تصفیه‌خانه پیک‌نیک می‌روند، از بین حیوانات وحشی راهی به خانه پیدا می‌کنند، از گیاهان سمی و حیوانات بیمار و متعفن تغذیه می‌شوند و برخی به پیری می‌رسند و از شدت و حجم خشونت محیط، همراه با پیری، عاطفه، دوستی و عشق هم در وجودشان می‌میرد. ببین چگونه بی‌هیچ امیدی به رهایی نفس می‌کشند.
«منگی» روایت کارگران کشتارگاهی است در فرانسه که راوی داستان، یکی از کارگران جوان است و با زبانی عامیانه زندگی کارگری را روایت می‌کند. در این روایت عامدانه نشانی از اتحادیه‌ها و سنـدیکــاهای کارگری نیست، آن‌هم در کشوری مثل فرانسه که این نوع نهادها غیرقابل چشم‌پوشی‌اند، از این‌روی نمی‌توان منگی را اثری رئالیستی خواند، بلکه از نظر من اثری نمادین است. اشتباه است اگر تصور کنیم «منگی» فقط  تصویری از فضای خشن کارگری و کشتارگاه است، بلکه در لایه‌ای عمیق‌تر، درخشش آگاهی است در انبوه ناآگاهی: همچون چراغی در تاریکی محض.
راوی همان چراغ روشن است در تاریکی. کارگری که از شرایط واقعی و دهشتناک زیستی‌اش مطلع است و هر چه تلاش می‌کند به اطراف روشنایی ببخشد ثمری ندارد. این تلاش در تمام فصول ابتدایی تا دو فصل آخر ادامه دارد. در فصل‌های انتهایی راوی خسته شده و هنگامی‌که درمی‌یابد کسی علاقه و میلی به دانستن ندارد، دست از تلاش برمی‌دارد و سکوت اختیار می‌کند. به کتاب استناد می‌کنم:  
1. کشتارگاه نزدیک فرودگاه است و راوی چند بار در کتاب می‌گوید همیشه به هواپیماهایی که قصد دارند بلند شوند یا فرود بیایند با دست علامت می‌دهد که حالا برخیزند و زمانی که هواپیمایی سقوط می‌کند راوی خود را سرزنش می‌کند که اگر علامت داده بودم سقوط نمی‌کرد.
2. جعبه سیاه نشان از حقایقی است که راوی پیش‌تر بازکرده و از درونش خبر دارد، اما دوستش- بورچ- هیچ اشتیاقی به کشف جعبه سیاه ندارد و فقط برای این‌که دل دوستش را نشکند، می‌گوید:   مشتاقم توش را ببینم.
3. درصحنه‌ای دیگر یکی از کارگران زیر پاهای گاو می‌میرد و راوی و دوستش برای دادن خبر مرگ، به خانه کارگر می‌روند، هر چه تلاش می‌کنند واقعیت را که مرگ شوهر است به زن بگویند، اما زن این فرصت را به آنها نمی‌دهد و به نحوی راوی و دوستش واقعیت را ناگفته، بازمی‌گردند که بازهم نشان از عدم علاقه آدم‌ها به شنیدن واقعیت دارد.
4. روز کریسمس راوی بورچ را دعوت می‌کند خانه‌اش. حالا دیگر جعبه سیاه به‌عنوان شیء تزیینی گوشه خانه نشانده شده که شاید نشان از خودسانسوری راوی دارد که نمی‌خواهد آگاهی‌هایش را بازگو کند.
5. از طرفی راوی قصد رفتن دارد. هرچند هرگز موفق نمی‌شود برود اما نوعی میل به رهایی است که هرگز او را آرام نمی‌گذارد.

 


تعداد بازدید :  80