شماره ۱۴۱۱ | ۱۳۹۷ سه شنبه ۱ خرداد
صفحه را ببند
تلواسه‌های بیداری

پادگان خاکستری
«یک روز صبح بیدار شدیم و دیدیم که پادگان بزرگی پشت خانه‎ ما (که مانند برجی‎ از قلب کویر قد کشیده است) پیدا شده. تعداد بی‎شمار چادرها مانند لکه‎های خاکستری‎ در سرتاسر شن‎زار بزرگ پراکنده است. مدت کوتاهی نگذشته بود که چادرها را برچیدند و چند ساختمان از آجر سبز ساختند. سربازان مانند سنگ‎ریزه‎ها در تمام 24 ساعت در بیرون پخش و ولو بودند. برای آنها ساختمانی لازم نبود.
از روزی که آنها آمدند، من و زنم از پنجره‎ کوچک بالای برج مراقب آنها بودیم،‎ در تمام اوقات بیکاری (در آن موقع ‌سال اغلب ما کاری نداشتیم) می‎نشستیم پشت پنجره. آه که چه تلاش خستگی‎ناپذیری داشتند. سال‌های‌سال بود که ما از شلوغی دور بودیم. من و زنم در قلب کویر زندگی ساکتی داشتیم. شن‎زار بزرگ و کویر آرام تنها تماشاگاه‎ ما بود. اما پادگان، در همان روزی که پشت خانه‎ ما پیدا شد، وضع خانه‎ ما نیز عوض‎ شد، دیگر دیوار آهنی نیز نمی‎توانست حالت محرمیت خانه‎ ما را حفظ کند.
چند روز اول کامیون‌هایی از دوردست می‎آمدند و در افق می‎نشستند و بار خود را خالی می‎کردند. بعد مثل کلاغ به طرف نامعلومی پرواز می‎کردند. زنم هر وقت که بالا بودیم از وحشت و ناراحتی خود را به من می‎چسباند و وقتی اطمینانش می‎دادم که کاری‎ به کار ما ندارند و کسی نمی‎تواند بفهمد که ما دو تا تنها در این برج فراموش شده هستیم و زندگی می‎کنیم، ساکت می‎شد.»
بخشی از داستان «پادگان خاکستری»
از مجموعه «آشفته‌حالان بیداربخت»
غلامحسین ساعدی
در داستان «پادگان خاکستری» نظم و تکرار پادگانی به‌عنوان کاری بیهوده نشان داده می‌شود. مثل این‌که ده‌ها و صدها چراغ را وسط روز روشن کنیم! زن راوی هر روز صبح این اطمینان و اعتقاد را دارد که آن روز سربازان کار مهمی را انجام می‌دهند، اما در انتهای روز... هیچ! غلامحسین ساعدی زاده ۲۴ دی ۱۳۱۴ در تبریز و درگذشته ۲ آذر ۱۳۶۴ در پاریس، نویسنده و پزشک ایرانی بود. ساعدی نمایشنامه نیز می‌نوشت و پس از بهرام بیضایی و اکبر رادی از نامدارترین نمایشنامه‌نویسان زبان فارسی در روزگار خود به‌شمار می‌رفت.


تعداد بازدید :  290