پادگان خاکستری
«یک روز صبح بیدار شدیم و دیدیم که پادگان بزرگی پشت خانه ما (که مانند برجی از قلب کویر قد کشیده است) پیدا شده. تعداد بیشمار چادرها مانند لکههای خاکستری در سرتاسر شنزار بزرگ پراکنده است. مدت کوتاهی نگذشته بود که چادرها را برچیدند و چند ساختمان از آجر سبز ساختند. سربازان مانند سنگریزهها در تمام 24 ساعت در بیرون پخش و ولو بودند. برای آنها ساختمانی لازم نبود.
از روزی که آنها آمدند، من و زنم از پنجره کوچک بالای برج مراقب آنها بودیم، در تمام اوقات بیکاری (در آن موقع سال اغلب ما کاری نداشتیم) مینشستیم پشت پنجره. آه که چه تلاش خستگیناپذیری داشتند. سالهایسال بود که ما از شلوغی دور بودیم. من و زنم در قلب کویر زندگی ساکتی داشتیم. شنزار بزرگ و کویر آرام تنها تماشاگاه ما بود. اما پادگان، در همان روزی که پشت خانه ما پیدا شد، وضع خانه ما نیز عوض شد، دیگر دیوار آهنی نیز نمیتوانست حالت محرمیت خانه ما را حفظ کند.
چند روز اول کامیونهایی از دوردست میآمدند و در افق مینشستند و بار خود را خالی میکردند. بعد مثل کلاغ به طرف نامعلومی پرواز میکردند. زنم هر وقت که بالا بودیم از وحشت و ناراحتی خود را به من میچسباند و وقتی اطمینانش میدادم که کاری به کار ما ندارند و کسی نمیتواند بفهمد که ما دو تا تنها در این برج فراموش شده هستیم و زندگی میکنیم، ساکت میشد.»
بخشی از داستان «پادگان خاکستری»
از مجموعه «آشفتهحالان بیداربخت»
غلامحسین ساعدی
در داستان «پادگان خاکستری» نظم و تکرار پادگانی بهعنوان کاری بیهوده نشان داده میشود. مثل اینکه دهها و صدها چراغ را وسط روز روشن کنیم! زن راوی هر روز صبح این اطمینان و اعتقاد را دارد که آن روز سربازان کار مهمی را انجام میدهند، اما در انتهای روز... هیچ! غلامحسین ساعدی زاده ۲۴ دی ۱۳۱۴ در تبریز و درگذشته ۲ آذر ۱۳۶۴ در پاریس، نویسنده و پزشک ایرانی بود. ساعدی نمایشنامه نیز مینوشت و پس از بهرام بیضایی و اکبر رادی از نامدارترین نمایشنامهنویسان زبان فارسی در روزگار خود بهشمار میرفت.