شماره ۱۴۰۶ | ۱۳۹۷ چهارشنبه ۲۶ ارديبهشت
صفحه را ببند
تلواسه‌های بیداری

خواب و بیداری
«اگر بخواهم همه آن‌چه را كه در تهران بر سرم آمد بنویسم چند كتاب می‌شود و شاید هم همه را خسته كند. از این‌رو فقط 24ساعت آخر را شرح می‌دهم كه فكر می‌كنم خسته‌كننده هم نباشد. البته ناچارم این را هم بگویم كه چطور شد من و پدرم به تهران آمدیم: چند ماهی بود كه پدرم بیكار بود. عاقبت مادرم و خواهرم و برادرهایم را در شهر خودمان گذاشت و دست من را گرفت و آمدیم به تهران. چند نفر از آشنایان و همشهری‌ها قبلا به تهران ‌آمده و توانسته بودند كار پیدا كنند. ما هم به هوای آنها آمدیم. مثلا یكی از آشنایان دكه یخ‌فروشی داشت، یكی دیگر رخت و لباس كهنه خریدوفروش می‌كرد، یكی دیگر پرتقال‌فروش بود. پدر من هم یك چرخ‌دستی گیر آورد و دستفروش شد. پیاز و سیب‌زمینی و خیار و این‌جور چیزها دوره می‌گرداند. یك لقمه نان خودمان می‌خوردیم و یك لقمه هم می‌فرستادیم پیش مادرم. من هم گاهی همراه پدرم دوره می‌گشتم و گاهی تنها توی خیابان‌ها پرسه می‌زدم و فقط شب‌‌ها پیش پدرم برمی‌گشتم. گاهی هم آدامس بسته یك قران یا فال حافظ و اینها می‌فروختم...»
بخشی از داستان
 «24 ساعت در خواب و بیداری»  |  صمد بهرنگی
این قصه، 24 ساعت از زندگی پسربچه‌ای است به نام لطیف كه به همراه پدرش برای كار به تهران آمده‌اند. لطیف كه راوی قصه نیز هست، با سه پسربچه هم‌سن‌وسال، روی سكوی جلوی بانك نشسته بودند كه دو پسربچه ولگرد دیگر به آنها ملحق می‌شوند و... صمد بهرنگی معلم، منتقد اجتماعی، مترجم، داستان‌نویس و محقق در زمینه فولکلور آذربایجانی بود. او نویسنده داستان‌های کودکان به زبان فارسی و آذربایجانی بود که یکی از مهمترین آثارش «ماهی سیاه کوچولو» است. بهرنگی درباره خودش گفته ‌است: «قارچ زاده نشدم بی‌پدر و مادر، اما مثل قارچ نمو کردم، ولی نه مثل قارچ زود از پا درآمدم. هرجا نمی‌بود، به خود کشیدم، کسی نشد مرا آبیاری کند. من نمو کردم... مثل درخت سنجد کج و معوج و قانع به آب کم، و شدم معلم روستاهای آذربایجان. پدرم می‌گوید: اگر ایران را میان ایرانیان تقسیم کنید، از همین بیشتر نصیب تو نمی‌شود.»


تعداد بازدید :  331