شماره ۱۴۰۶ | ۱۳۹۷ چهارشنبه ۲۶ ارديبهشت
صفحه را ببند
گفت‌وگو با آذرچهر، دختر سفالگری که از 18 سالگی روی پای خودش ایستاد تا زندگی را آن‌جور که می‌خواهد رقم بزند
به رویاهایت نه نگو
3 سال کارمند بودم اما در نهایت دیدم که این هدف من نیست و آن را رها کردم نیمرویی که با عشق درست می‌شود با نیمروی عادی زمین تا آسمان فرق دارد

تهمینه مفیدی |‌ من هنوز آذرچهر را ندیده‌ام. او در سیاهکل زندگی می‌کند و من در تهرانی که برایش زیادی شلوغ و منفعل‌کننده است. مصاحبه ما زمان زیادی طول کشید. آذرچهر شب‌ها تا دیروقت در کارگاه سفالش کار می‌کرد و صدایش از راه تلگرام به اتاق، آشپزخانه و بالکن خانه ما می‌رسید. گاهی آن‌قدر خسته بود که میان حرف‌زدن خمیازه می‌کشید. با این همه، صدایش به معنای مطلق کلمه جان داشت. جانی که از جریان پر قدرت زندگی برمی‌خاست و همه چیز را از خود لبریز می‌کرد. در زندگی راه‌هایی رفته و قدم‌هایی برداشته که برای آدمی مثل من تصورش هم ممکن نیست. شاید او راست می‌گوید، تهران زیادی آدم را خموده می‌کند. وقتی از اجاره کارگاه متروکش حرف می‌زد، کارگاهی با شیروانی نیم‌بند که از سقفش در تمام ساختمان باران می‌بارید، وقتی از روزهایی حرف می‌زد که چطور تکه‌تکه کارگاهش را از نو ساخته و رستوران را به آن اضافه کرده بود، صدایش را عقب می‌زدم و دوباره گوش می‌کردم. عقب می‌زدم و دوباره گوش می‌کردم و بارها بارها این کار کردم. صدایی که به من می‌گفت بایست و بگو می‌توانی انجامش دهی و انجامش بده.

 داشتن کارگاه سفال و کافه رستوران انتخاب و رویای زندگی‌ات بود یا اتفاقی به این نقطه رسیدی؟
انتخاب و رویای زندگی‌ام بود. سفال بخشی از زندگی من است. صبح‌ها با شوق بی‌حد به کارگاه می‌روم. کوچکتر که بودم وقتی از جلوی کارگاه سفال رد می‌شدم، دلم می‌خواست آن تو سرک بکشم. همیشه درش بسته و پنجره‌هایش با روزنامه‌های رنگ‌ورو رفته پوشیده شده بود. وقتی کارگاه مال من شد، اول از همه روزنامه‌ها را کَندم و پنجره‌ها به ویترینی پر از مجسمه‌های رنگی تبدیل شد که هر بچه‌ای با دیدن‌شان ذوق می‌کرد. کارگاه مهجور من تبدیل شد به جایی که هیچ مسافر و عابری از خیر دیدنش نمی‌گذشت.
آن وقت‌ها از آرزوهایت با کسی حرف می‌زدی؟ شده بود مسخره‌ات کنند؟
من خیلی رمانتیک، احساساتی و رویاپرداز بودم و خب همه می‌گفتند هیچی نمی‌شوی.
آدم‌های رمانتیک و احساساتی به ‌نظر دیگران آسیب‌پذیر و ضعیف هستند تو این باور را قبول داری؟
 نه، چون خودم خیلی احساساتی بودم، اما رشد کردم و یاد گرفتم منطقی‌تر باشم. فکر می‌کنم همه چیز به انتخاب آدم‌ها و شناختی که نسبت به خودشان دارند، بستگی دارد. کسی که خودش را می‌شناسد، تکلیفش با همه چیز
 روشن است.
  هیچ‌وقت به این فکر نکردی حالا که در شهرِ کوچکی زندگی می‌کنی بهتر است مثل خیلی‌ها بیایی تهران و در شهر بزرگی زندگی کنی که فرصت‌های بیشتری دارد؟
من در تهران و مالزی زندگی کردم، ولی انتخابم این‌جا ماندن بود. هویت و رویاهایم را این‌جا ساختم. در شهری مثل تهران منفعل می‌شوم، آن همه خانه، ماشین و آدم برایم زیادی‌ است و از طرفی در طول زندگی‌ام خیلی سفر کردم، ولی هیچ‌جا برایم مثل سیاهکل نشد، این‌جا رمزآلودی خاصی دارد، که دل کندن از آن ممکن نیست.
 این شناخت که می‌گویی برای تو چطور اتفاق افتاد. چطور به شناخت خودت رسیدی، کجا مطمئن شدی جای درستی ایستاده‌ای؟
فکر می‌کنم بخشی از آن محصول تربیتم است، چیزی که باعث شد به کارم ایمان داشته باشم. من این شانس را داشتم که پدر متفاوت و عجیبی داشته باشم. پدری که فضایی مستقل و قائم به ذات برای ما ساخته بود. او متولد 1311 بود. خیلی دیر ازدواج کرد و با هم حدود 50‌سال اختلاف سنی داشتیم. پدرم در شهری که خانواده‌ها محدودیت‌های بسیاری برای دختران‌شان در نظرگرفته بودند، تفکر خاصی داشت و در جلسات خانوادگی همیشه به ما یادآوری می‌کرد که از 18 سالگی مسئول زندگی خودمان هستیم و وقتش که رسید باید از خانه برویم و زندگی خودمان را بسازیم. درواقع پدرم نخستین کسی بود که مسئول‌بودن را در برابر زندگی خودم و دیگران یادم داد. همیشه می‌گفت اگر اشتباه کنی، اشتباه تو است و اگر موفق هم شوی باز هم موفقیت تو است و من در 18سالگی از خانه پدرم بیرون آمدم و پا در مسیر زندگی گذاشتم. تنهایی به استان دیگری برای زندگی‌کردن رفتم و همان جا ماندم و شروع به سفالگری کردم.
 خواسته‌ها و هدف‌هایت از روز اول برایت
روشن بود؟
خب، در دوره‌هایی از زندگی، واقعا نمی‌دانستم چه چیز را می‌خواهم و چه چیزی را نمی‌خواهم. خیلی دور خودم چرخیدم و برای این‌که خودم را بشناسم، تجربه‌های عجیب‌وغریب زیادی را پشت سر گذاشتم و تعالیم پدرم خیلی به من کمک کرد. خیلی‌وقت‌ها اشتباه می‌کنم، اما مسئولانه اشتباه می‌کنم. هیچ وقت نمی‌نشینم غر بزنم و مسئولیتم را گردن دیگران بیندازم. همان‌طور که هستم خودم را پذیرفته‌ام. هرچند آدمی با شیوه زیست من، در شهرستان، زندگی پرچالشی دارد، اما بهای زیادی پرداختم تا جوری که دلم می‌خواهد زندگی کنم.
   نخستین کاری که در 18سالگی شروع کردی چه بود؟ توان پرداخت هزینه‌ها را در حدی که مستقل زندگی کنی، داشتی؟
من در تمام زندگی‌ام سفالگری کرده‌ام. یک روز خواهرم از مازندران زنگ زد و گفت کارگاهی برای آموزش سفالگری پیدا کردم، می‌خواهی بیایی این‌جا آموزش ببینی؟ وسایلم را جمع کردم و رفتم آن‌جا. وقتی روی چرخ سفالگری نشستم، صاحب کارگاه از من پرسید این شغل خانوادگی شما بوده؟ و من گفتم نه. بعد پرسید با این سن کم چطور به این خوبی سفالگری می‌کنی؟ گفتم خب خیلی به این کار علاقه داشتم و او هم گفت شما به آموزش نیازی ندارید، دوست دارید همین‌جا بمانید و به شاگردهای من آموزش دهید؟ و گفتم بله. آن‌جا ماندم و چند ماهی هم با خواهرم زندگی کردم.
 هزینه‌های زندگی‌ات را از راه آموزش به شاگردهای کارگاه تامین می‌کردی؟
چند سالی پول توجیبی‌هایم را جمع کرده بودم، آن قدری بود تا کرایه رفت و برگشت از خانه خواهرم تا کارگاه و برعکس را بدهم و در روز یک شیرکاکائو و کیک بخورم. بعد از مدتی صاحب کارگاه به من پیشنهاد داد تا یک‌سری پارچ بسازم و بابت ساخت هر پارچ به من 200 تومن بدهد، بگذریم که دست آخر هم روی حرفش نماند. 8ماه آن‌جا کار کردم و این امکانی نبود که بشود آن را با پول مقایسه کرد. پس بی‌پولی آن روزها را تحمل می‌کردم.
درنهایت یک‌روز که داشتم آن پارچ‌های مسخره را می‌ساختم، سنگینی نگاه‌هایی را حس کردم و متوجه شدم چند نفر دارند تماشایم می‌کنند و یکی‌شان از من پرسید چند سالته؟ سفال را از کجا یاد گرفتی؟ و پرسید دوست داری کار کنی؟ بدون این‌که فکر کنم، گفتم بله. پرسید دوست داری معلم شوی؟ گفتم بله. چه معلمی؟ گفت معلم سفالگری. پرسید می‌توانی بیایی ساری؟ باز هم بدون هیچ فکری و سریع گفتم بله.
و رفتی ساری؟!
فردای آن روز ساعت 9 صبح رفتم ساری و کارمند سازمان صنایع ‌دستی شدم. سه‌سالی هم در آن شرایط کار کردم و بعد کم‌کم به این نتیجه رسیدم که من رویای بزرگتری داشتم و رویایم هرگز این نبود که کار تکراری انجام دهم. یک شب تا صبح بیدار نشستم و بعد استعفا کردم و از آن سیستم بیرون آمدم. با پولی که پس‌انداز کردم، چرخ سفالگری خریدم و برگشتم به اتاقِ خوابم در خانه پدری‌ام.
 با چرخ سفالگری‌ات برگشتی خانه پدری‌ات، راستش الان داشتم فکر می‌کردم پس چطور سر از تهران و مالزی درآوردی؟
از سازمان میراث فرهنگی کارگاهی در سیاهکل اجاره کردم. همین کارگاهی که الان دارمش و کم‌کم بازسازی‌اش کردم. ‌سال 88 این فانتزی را داشتم که حتما باید از ایران بروم. فکر می‌کردم هیچ‌کدام از کارهایی که انجام می‌دهم مهم نیست و رویاهای من قرار است جاهای دیگری محقق شود. به قصد مهاجرت به کانادا وکیل گرفتم. می‌خواستم آن‌جا کار سرامیک کنم. در این فاصله نمایشگاهی در مالزی داشتم و آن‌قدر از آن‌جا خوشم آمد و برایم جذاب بود که همان‌جا ماندم تا کارهای مهاجرتم انجام شود. بعد از مدتی اما تمام جذابیت‌های مالزی برایم یکنواخت شد و متوجه شدم که اصلا آدم مهاجرت کردن نیستم و به هر آن‌چه در تمام این سال‌ها ساختم، تعلق خاطر دارم.
 در مدتی که مالزی بودی، فعالیت کارگاه متوقف شده بود؟
نه، کارگاه فعال بود و من هم هرچند ماه یک‌بار می‌آمدم، همه چیز را سر و سامان می‌دادم و دوباره برمی‌گشتم، تا بالاخره تصمیم گرفتم برگردم. از مالزی برگشتم. از ‌سال 90 تا 94 تهران زندگی کردم و البته باز هم همچنان به کارگاه سر می‌زدم.
 تهران چه می‌کردی؟
 فکر می‌کردم باید از کارم چیزهای بیشتری یاد بگیرم. سرامیک، مجسمه‌سازی و کار با برنز را تجربه کردم. کلاس‌های زیادی رفتم و درنهایت دیدم کارهایی که بلدم، بیشتر خوشحالم می‌کند.
 در تهران علاوه بر فعالیت‌هایت نمایشگاهی برگزار کردی؟  آیا از کار سرامیک هزینه‌های زندگی در تهران را تأمین می‌کردی؟
وقتی مالزی و تهران زندگی می‌کردم، هزینه‌هایم از طریق درآمدهای کارگاه تأمین می‌شد، اما در مالزی هم کار کردم و در دانشگاهی به دانشجویان مرمت آثار باستانی سرامیک درس دادم. در تهران تنها کلاس می‌رفتم و درآمدم از کارگاهم بود و آن‌جا نمایشگاهی نداشتم و دوسال آخر به دلیل بیماری پدرم خیلی به شمال رفت‌وآمد می‌کردم. از ‌سال 93 کارم را گسترش دادم. ‌سال 94 کارگاه اجاره‌ای‌ام را در مزایده از دولت خریدم و بعد از 95 کافه رستوران را به آن اضافه کردم.
   مسیر رسیدن به رویاهایت به همین راحتی بود که می‌گویی؟
 نه، اتفاقات زیادی را برای به این‌جا رسیدن از سر گذراندم که هر کدامشان در شکل بودنِ امروزم تأثیر گذاشت. رنج، بخش وسیعی از زندگی‌ام بوده و درواقع من محصول رنجم. مثلا آن‌جایی که پدرم به من می‌گوید برو زندگی‌ات را بساز به این خاطر نبوده که همه چیز خیلی گُل و بلبل بود. این حرف ناشی از هوشمندی پدرم در شرایط سخت زندگی‌مان بود. او می‌خواست ما آدم‌های مسئولی شویم، آدم‌های خوبی باقی بمانیم، تا بتوانیم دوام بیاوریم. چون شرایط سخت و پُررنج می‌تواند از آدم‌ها هیولا بسازد.
  این همه درباره پدرت گفتی، کمی هم از مادرت بگو.
هر چقدر پدرم آدم خاص و روشن‌ضمیری بود، مادرم زنِ سنتی بود و نوع نگاهش فاصله زیادی با پدرم داشت. پدرم از خانواده‌‌‌های قدیمی این‌جا و در اخلاق و انسانیت زبانزد بود. از طرفی از سالیان دور مالک زمین‌های کشاورزی بسیار بودند و عشق به کار کشاورزی باعث شد در مقایسه با هم‌نسلی‌هایش دیر و با زنی ازدواج کند که 20سال با او اختلاف سنی شد. همیشه دیگران فکر می‌کردند مادرم دخترِ پدرم است. در شکل تفکر مادرم دخترها باید از صبح که بیدار می‌شدند با کشاورزی، خانه‌داری و رفت‌وروب روزشان را به شب می‌رساندند، ولی بستر زندگی ما با شکل افکار مادرم متفاوت بود. او تمام تلاشش را می‌کرد تا از من دختری کدبانو، حرف گوش‌کن و مودب بسازد، اما من حرف گوش‌نکن، لجباز و درس‌نخوان بودم. علاقه زیادی به هنر داشتم و تمام روزم را به نقاشی کردن و ساختن چیزهای مختلف می‌گذراندم. این خیلی مادرم را رنج می‌داد و مدام تلاش می‌کرد از من آدم دیگری بسازد. همیشه با طنز خاصی به مادرم می‌گویم هر آنچه گفتی بکن نکردم و نتیجه
 رضایت‌بخش شد.
 یکی از ویژگی‌های کدبانوها مهارت در آشپزی‌ است، نگو که از آشپزی هم بدت می‌آمد.
من عاشق آشپزی بودم. از غذا خوردن و درست‌کردن لذت می‌بردم، ولی از خانه‌داری متنفر بودم. باور دارم عشق در آشپزی مهم است. نیمرویی که با عشق درست می‌شود با نیمروی عادی زمین تا آسمان فرق دارد. در آشپزی ادعا دارم و از ‌سال 80 دلم می‌خواست رستوران داشته باشم و در آن رستوران با عشق برای مردم غذا بپزم، غذایی که مزه‌اش تبدیل به خاطره‌ای فراموش‌نشدنی شود و این آرزو با من بزرگ و حقیقی شد. البته هیچ‌وقت نمی‌دانستم تا این اندازه کار سختی ا‌ست و قرار است مدام با آدم‌هایی با سلیقه‌های متفاوت مواجه شوم.
 چند نفر در اداره رستوران به تو کمک می‌کنند؟
رستوران را خانوادگی اداره می‌کنیم. خودم، مادرم، خواهرم، خاله‌ و پسرخاله‌ام و البته دو نفر دیگر به جز ما.
   به‌نظر می‌آید همیشه میان ماندن و گریختن در تردیدی. می‌دانم که تصمیم گرفته‌ای یکجانشین شوی ولی احساس می‌کنم وابستگی‌هایی که به زندگی داری تو را دچار ترس می‌کند، دلیل این ترس‌ها چیست؟
 شاید بخشی از آن ریشه در دوران کودکی‌ام دارد. من خیلی رمانتیک و احساساتی بودم و همه این ویژگی را نقطه ضعفم می‌دانستند و معتقد بودند آدمی با این حال و هوا قطعا بدبخت می‌شود. آدمی بودم که نسبت به محیط و اشیای زندگی‌ام تعلق خاطر داشتم. در دوران بچگی بزغاله‌ای داشتم که به طرز عجیبی به آن وابسته بودم و یک روز پدر و مادرم به این نتیجه رسیدند که این وابستگی برایم مضر است و من را به بهانه نان خریدن بیرون فرستادند و در این فاصله بزغاله را سربه نیست کردند. من یک‌سال تمام برای پیدا کردنش به بازاری می‌رفتم که زمانی در آن حیوانات اهلی می‌‌فرختند. می‌رفتم تا چیزی را که از دست داده بودم دوباره به دست بیاورم. در همان دوران کودکی تجربه‌های از دست دادن‌های بی‌شماری داشتم. پدرم زمین‌دار بود و تمام زمین‌هایش را یک‌شبه از دست داد و زندگی‌ ما مدام از صفر شروع می‌‌شد. مهمترین وابستگی زندگی‌‌ام پدرم بود که از بچگی ترس از دست دادنش را داشتم. من با این ترس‌ها بزرگ شدم و کار به جایی رسید که وقتی پدرم سکته مغزی کرد، حس کردم هر آنچه در زندگی داشتم از دست داده‌ام و یک‌سال شب‌ها نمی‌خوابیدم. چون می‌خواستم اگر شب برایش اتفاقی افتاد، بتوانم بیدار باشم و کاری کنم. درنهایت چیزی که از آن می‌ترسیدم اتفاق افتاد و با ترس بزرگ زندگی‌ام مواجه شدم. آن‌جا فهمیدم از دست دادن تا چه اندازه هولناک است. ولی با تمام این هولناکی زندگی همچنان ادامه داشت و در حرکت بود. شاید ترس از وابستگی ریشه در همین از دست‌دادن‌ها دارد.

 توی صفحه‌ات دیدم ویولن سل می‌زنی و تعجب کردم که چطور با این مشغله وقتی برای نواختن ساز پیدا کرده‌ای؟
موسیقی یکی از مهمترین رویاهای زندگی‌ام بود، اما جایی زندگی می‌‌کردم که این امکان برایم وجود نداشت و همیشه به دلیل نداشتن امکانات کافی در جغرافیای زیستم در موسیقی سرخورده شدم. وقتی در مقطع راهنمایی درس می‌خواندم، آرزو داشتم دوران متوسطه‌ام را در هنرستان موسیقی بگذرانم، ولی امکان‌پذیر نبود و به این نتیجه رسیدم که خب، وجود ندارد و باید جای خالی آن را با چیز دیگری پُر کنم و بعد از این دوره کارهای مختلفی را تجربه کردم و درنهایت فهمیدم با سفالگری ارتباط خاصی دارم. موسیقی همیشه جایی خالی در زندگی‌ام بود. تا این‌که به خودم گفتم من می‌خواهم این کار را انجام دهم تا از زندگی‌ام لذت بیشتری ببرم. ویولن سل را انتخاب کردم چون صدای رمزآلودی داشت. قبل از ویولن سل سازهای دیگری هم تجربه کرده بودم ولی هیچ‌کدام برای من ویولن سل نشد. به‌خصوص این‌که در آغوش کشیدن یک ساز به خودی خود حس خاصی دارد.
 در عکس‌هایت دیدم خریداران سفال‌ها می‌توانند ظروفشان را خودشان
 نقاشی کنند.
 بله، ما این‌جا فضایی به اسم کافه سرامیک داریم و مردم می‌توانند روی سفال‌هایشان نقاشی کنند و خب، خیلی برایشان لذت‌بخش است.
  تابه‌حال شده در شرایطی قرار بگیری که احساس کنی دیگر نمی‌توانی ادامه دهی و ناامید شوی؟
خیلی زیاد. روزهای اول که این کارگاه را اجاره کردم، شب‌ها تا ساعت دو شب کار می‌کردم و این‌جا ماشین نبود و باید یک ساعتی راه می‌رفتم تا به خانه برسم. آن اوایل حتی حضورم برای مردم روستا عجیب بود و می‌گفتند من آن‌جا چه می‌کنم. بعدها آن‌قدر تعداد دختران کارگاه زیاد شد که مردم هم به بودن ما عادت کردند. آن‌وقت‌ها ما هیچ پولی نداشتیم و حتی نمی‌توانستیم یک صندلی بخریم. بخاری‌ای داشتیم که با گازوییل کار می‌کرد و با هر وزش باد خاموش می‌شد. روی زمین کار می‌کردیم و وقتی خسته می‌شدیم، کارتنی داشتیم که بازش می‌کردیم و رویش می‌خوابیدیم و همه اینها برای از پا درآوردن یک آدم کفایت می‌کرد. ولی من با تمام سختی و فشارها ادامه می‌دادم خوب یادم است چقدر برای ساخت شیروانی این‌جا دوندگی کردم تا از دولت بودجه بگیرم و موافقت نکردند. اما کم‌کم کار کردیم، سقف را درست کردیم و دیگر توی ساختمان باران نمی‌بارید. صندلی خریدیم، برق و آب وصل کردیم و اتاق به اتاق همه چیز را تغییر دادیم. مسأله خرید و به مزایده گذاشتن این‌جا هم داستانی طولانی دارد. تصور کن سال‌ها برای سرپا نگاه داشتن این ملک زحمت کشیده بودم و آنها می‌خواستند در جریان مزایده قرار نگیرد و من در طول آن مدت به قدری عصبی بودم که حالا یادآوری‌اش آزارم می‌دهد. هنوز هم مشکلات زیادی دارم. یکی از مهمترین مشکلات این روزهای ما کمبود نیروی انسانی‌ است. حالا ما با بچه‌های کم‌سن و ‌سال کار می‌کنیم و آنها به اندازه کسانی که پیشتر با ما کار می‌کردند، انگیزه ندارند. با تمام این مشکلات آزاردهنده کارم را دوست دارم و از صبح ساعت هشت بیدار می‌شوم و ظهر می‌روم رستوران، بعد می‌آیم کار می‌کنم دوباره و اگر مشتری داشته باشیم دوباره می‌روم آشپزخانه. ساز می‌زنم و تمرین می‌کنم و از تمام کارهایی که انجام می‌دهم لذت می‌برم و خلاصه فرصت آزار خودم و دیگران را ندارم.

وقتی کارگاه مال من شد، اول از همه روزنامه‌ها را کَندم و پنجره‌ها به ویترینی پُر از مجسمه‌های رنگی تبدیل شد تا هیچ مسافر و عابری از خیر دیدنش نگذرد و
واقعا هم نمی‌گذشت.

من خیلی رمانتیک، احساساتی و رویاپرداز بودم و همه می‌گفتند هیچی نمی‌شوی.
در شهری مثل تهران منفعل می‌شوم، آن همه خانه، ماشین و آدم برایم زیادی ا‌ست و از طرفی در طول زندگی‌ام خیلی سفر کردم، ولی هیچ جا برایم مثل سیاهکل نشد، این‌جا رمزآلودی خاصی دارد، که دل کندن از آن ممکن نیست.

پدرم در شهری که خانواده‌ها محدودیت‌های بسیاری برای دختران‌شان درنظر
گرفته بودند، تفکر خاصی داشت و در جلسات خانوادگی همیشه به ما یادآوری می‌کرد که از 18سالگی مسئول زندگی خودمان هستیم و وقتش که رسید باید از خانه برویم و زندگی خودمان را بسازیم.

هرچقدر پدرم آدم خاص و روشن ضمیری بود، مادرم زن سنتی بود و نوع نگاهش فاصله زیادی با پدرم داشت.

خیلی‌وقت‌ها اشتباه می‌کنم، اما مسئولانه اشتباه می‌کنم. هیچ وقت نمی‌نشینم غر بزنم و مسئولیتم را گردن دیگران بیندازم.

اوایل که کارم را شروع کردم، پول توجیبی‌هایم را جمع کرده بودم تا کرایه رفت و برگشت از خانه خواهرم تا کارگاه و برعکس را بدهم و در روز یک شیرکاکائو و کیک بخورم. روزهای نخست که کارگاه سیاهکل را اجاره کردم، شب‌ها تا ساعت دو شب کار می‌کردم و این‌جا ماشین نبود و باید یک ساعتی راه می‌رفتم تا به خانه برسم. آن اوایل حتی حضورم برای مردم روستا عجیب بود و می‌گفتند من آن‌جا چه می‌کنم. بعدها آن‌قدر تعداد دختران کارگاه زیاد شد که مردم هم به بودن ما عادت کردند.

رنج، بخش وسیعی از زندگی‌ام بوده و درواقع من محصول رنجم. مثلا آن‌جایی که پدرم به من می‌گوید برو زندگی‌ات را بساز به این خاطر نبوده که همه چیز خیلی گل و بلبل بود. این حرف ناشی از هوشمندی پدرم در شرایط سخت زندگی‌مان بود.

 


تعداد بازدید :  795