دست به خاطرات نزنید! | شهاب نبوی| چند روز پیش یاد محل قدیممون رو کردم و چون آدم بیکار و بیعاری هستم، بلند شدم و راهی محل شدم. اول با ذوق و شوق رفتم مغازه عباس آقا بقال محل. هنوز همه چیز همون شکلی بود، فقط عباس آقا چروکیدهتر شده بود. عباس آقا از اون بقالهای مهربون بود که هروقت میرفتی مغازهاش تا نوشمکی، آلاسکایی، چیزی بخری کلی تحویلت میگرفت و به زور میبردت پشت دخل و جای یه دونه نوشمک چندتا میداد دستت. روی همین ذهنیت بود که اول رفتم سراغ اون. رفتم و گفتم: «عباس آقا، شناختی منو؟» گفت: «والا تو از سه سالگی شبیه مردهای پنجاه ساله بودی. همیشه هم به بابات میگفتم که این با این قیافه داغونش آینده خوبی در انتظارش نیست؛ آره شناختمت اما برو بیرون بابا، هرکس بعد از این همهسال پیداش بشه حتما یه ریگی به کفشش هست. یا اومدی من رو یاد ایام نوشمک و اینا بندازی که یه پولی دستی ازم بگیری.» تا اومدم حرفی بزنم، یه تن ماهی پرت کرد طرفم و گفت: «چخه...» که مجبور به فرار شدم. رفتم سرکوچه سابقمون به یاد قدیما که هم دیگه رو بلانسبت سگ، مثل آدمیزاد میزدیم تا اینجوری توجه دخترهای محل رو جلب کنیم، نشستم. بعد از چند دقیقه جواد دوست و همسایهمون رو دیدم که یه نوزاد توی این بغلش، یه کودک توی اون یکی بغلش بود، یه نونهال روی کولش بود، یه نوجَوون هم جلوش بود که چون دستش پر بود اون رو با لگد هدایت میکرد. رفتم جلو و گفتم: «سلام جواد، اینا همهاش مال خودته؟» گفت: «آره بابا، تازه چندتاش هم سقط شدند. زنم هم مهریهاش رو گذاشته اجرا و خونه زندگی رو ازم گرفته. داریم میریم خونه بابام.» گفتم: «آخه چرا این همه بچه؟ تا حالا چیزی به اسم جلوگیری به گوشِت خورده؟» گفت: «دست روی دلم نذار. اختلاف داشتیم از اول، هی گفتند بچه بیارید، درست میشه. راستی یه خرده پول دستی نداری بهم بدی؟» به هوای گرفتن پول از عابربانک پیچیدم و رفتم پارک محل. یکی از بچهها داشت چرت میزد و من رو با مرحوم بروسلی اشتباه گرفته بود. اون یکی هم داشت محصولات جدید خوشحالکننده میفروخت. یه موتوری گرفتم و سریع برگشتم خونه. گاهی بهتره بذاری خاطرات خوش گذشته همون شکلی توی ذهنت بمونند.