حسام حیدری/طنزنویس
یک خانم مسنی در طبقه اول ساختمان ما زندگی میکرد به اسم خانم محسنی که به صورت تخصصی در کار شنود بود. صدای همسایه بغلیها را از تو حمام، صدای بالاییها را از تو پاسیو و صدای بلوک کناری را از تو کانال کولر گوش میکرد و از پشت پنجره هم رفتوآمدها را دید میزد و در دفترچهاش یادداشت میکرد. ماجرا یک طوری شده بود که هر کس وارد ساختمان میشد، به صورت خودجوش جلوی در واحد خانم محسنی میایستاد و به درِ بستهای که خانم محسنی پشت چشمیاش ایستاده بود، تعظیم میکرد و خودش گزارش کارهایی که در آن روز انجام داده و اتفاقاتی که افتاده بود را میداد و میرفت خانهاش. ما که طبقه چهارم بودیم به همین هم بسنده نمیکردیم و وقتی به خانه میرسیدیم، از توی پاسیو داد میزدیم: «من رسیدم خونه خانم محسنی ... نگران نباش».
بعد از مدتی دفترچههای خانم محسنی زیاد شد و تبدیل شد به یکی از منابع خیلی مهم اطلاعاتی محله که خیلی از کارها را راه میانداخت. وقتی زوج جوان طبقه دوم با هم دعوایشان شده بود و نزدیک بود کار به طلاق بکشد، خانم محسنی تو دفترچههایش گشت و چند تا از دیالوگهای عاشقانه آنها در اوایل ازدواجشان را که قربان صدقه همدیگر میرفتند و برای هم اوجولات میخریدند را پیدا کرد و برایشان فرستاد؛ مثل آب بود روی آتش. یا وقتی یکی از واحدهای ساختمان را دزد زد؛ خانم محسنی با بررسی لیست ورود و خروج آدمها و توصیفاتی که از چهره آنها نوشته بود، دزد را پیدا و چهرهاش را شناسایی کرد.
خود من هم چند ماه پیش، دسته کلید شرکت را گم کرده بودم و هر چه فکر میکردم یادم نمیآمد که کجاست. هر چه همه جا را گشتم، فایدهای نداشت و آخر سر خانمم پیشنهاد داد که سری به خانم محسنی بزنم. پیرزن با وجود پادرد و کمردرد، مسئولیتپذیری و وظیفهشناسی باورنکردنیای داشت. از پشت چشمی میدوید تو حمام و از آنجا میرفت پشت پنجره و یک لحظه خودکارش را زمین نمیگذاشت و مرتب غر میزد که کسی را ندارد و همه کارها گردن خودش افتاده و وقت استراحت ندارد.
چند دقیقهای نشستم تا سرش خلوت شد و رفت از تو طبقات منظم کتابخانهاش دفترچه ماه اخیر را پیدا کرد و قسمت مربوط به واحد ما را آورد. گفت: «یادته شب جمعه بود؟ دو کیلو موز شیرموزی خریده بودی؟ خانمت که در رو باز کرد، گفت چی شده باز لب و لوچهت آویزونه؟...» سریع حرفش را بریدم و گفتم: «جزییات رو نمیخوام خانم محسنی فقط بگو کلیدها رو کجا گذاشتم» که اطلاعات لازم را بهم داد و همان شب کلیدها را از تو سطل آشغال حمام پیدا کردم. بعد از آن بود که یک ایده خیلی بکر اقتصادی به ذهنم زد: صبح زود رفتم استعفایم را گذاشتم روی میز رئیس و مقداری از پساندازم را از بانک در آوردم و برگشتم خانه. الان چند ماهی است که بهعنوان دستیار خانم محسنی مشغول به کار شدهام. کار را توسعه دادهایم: اطلاعات را به صورت الکترونیکی در لپتاپ من ذخیره میکنیم و امکان سرچ و دستهبندی را هم اضافه کردهایم. اطلاعات را براساس میزان اهمیت قیمتگذاری کردهام و یک سرویس ارسال رایگان اطلاعات هم راه انداختیم برای افراد محل. به نظرتان اسم استارتآپمان را چی بگذاریم؟ شنودیو خوبه؟ یا دیجیشنود؟