شماره ۱۳۸۴ | ۱۳۹۷ چهارشنبه ۲۹ فروردين
صفحه را ببند
فلکه اول

ریزه‌کاری‌های مهم! | شهاب نبوی| دلتون نخواد یه‌بار اومدم اختلاس کنم که همون اول ماجرا، یعنی اون موقعی که فقط داشتم بهش فکر می‌کردم، دیدم از طرف بازرسی اداره اومدند و گفتند: «بلند شو بریم.» گفتم: «کجا؟» گفتند: «یالا راه بیفت، مرتیکه مفسد اقتصادی، اختلاسگر بی‌شرف.» گفتم: «بابا، من فقط داشتم بهش فکر می‌کردم. هنوز که نکرده بودمش.» گفتند: «دِ همین دیگه. اگه جلوی شما خرده پاهارو از الان نگیریم، پس‌فردا دونه درشت می‌شید و با تانک هم نمی‌شه جلوتون وایساد. ما توی اداره دونه درشتی که نتونیم جلوش وایسیم کم نداریم، دیگه قرار نیست چلغوزی مثل توام بهشون اضافه بشه.» گفتم: «برادرا، این‌قدر سر به سرم نذارید، من تازه یه کوچولو بالقوه شده بودم و خیلی کار داشت تا بالفعل بشم.» گفتند: «ببین، ما خودمون تهشیم. همه چیز از همین قوه، مُوِه که گفتی شروع میشه.» گفتم: «حالا مگه شما علم غیب دارید که این بالقوه‌ رو توی من کشف کردید؟ من تازه امروز برای شروع و دست‌گرمی می‌خواستم برم آبدارخونه و یه‌دونه از این چای کیسه‌ای‌ها بذارم توی جیبم.» گفتند: «آفرین، خوب داری اعتراف می‌کنی. همه اینا توی دادگاه برعلیه خودت استفاده می‌شه.» گفتم: «حالا که اینو گفتید، منم تا وکیلم رو نبینم صحبت نمی‌کنم.» گفتند: «خفه بابا، فقط ما اجازه داریم ادای فیلم‌ها رو دربیاریم؛ بعدشم تو مگه وکیلم داری؟» گفتم: «وکیل که نه اما یه همسایه داریم بچه‌اش ترم دو حقوقه اگه بشه با اون صحبت کنم.» گفتند: «حالا به موقعش خودمون برات یه دونه از این تسخیری‌ها می‌گیریم.» گفتم: «بالاخره نگفتید بالقوه‌بودن من رو از کجا تشخیص دادید؟» گفتند: «بدبخت تابلو، همون اول صبح که از جلوی در رد شدی، چشمات و راه رفتنت دقیقا شبیه اون حروف الفبا معروف‌ها شده بود.» گفتم: «مگه چشمام و راه‌رفتنم چه جوری بودند؟» گفتند: «چشمات که همچین یه برق خوشحالی و شادی توش بود و سرشار از شوق و ذوق خدمت، راه‌رفتنت هم خیلی تند بود، انگار می‌خواستی زودتر بری و کار مردم رو راه بندازی.» گفتم: «خب، اینا کجاش بده؟» گفتند: «آخه مرتیکه، کدوم آدم نرمالی صبح شنبه این‌قدر خوشحال و با ذوق میاد سرکار؟!» خلاصه زمان فکرکردن به اختلاس این ریزه‌کاری‌ها رو هم در نظر بگیرید.


تعداد بازدید :  426