سعید اصغرزاده
نوشتن هم یک کار داوطلبانه است و نگفتم مبارزه داوطلبانه. مخصوصا زمانی که در بازی با واژهها ریسک میکنید! پس بگذارید از راز دستهای ارنستو و ارتباط آن با روزنامهنگاری شروع کنم تا برسم به نمایشگاه مطبوعات خودمان!
درسال 1996 پیتر دکوک فیلمساز هلندی در یک کافه در بارسلونا پناهندهای کوبایی را ملاقات میکند. او میگوید که دستهای چهگوارا پس از تیرباران از ناحیه مچ قطع و در شیشهای با مادهای محافظ قرار داده شده و سرانجام در اختیار ژورنالیست بولیویایی سوآرز قرار گرفته و توسط او از کشور خارج میشود... درسال 1997 بهدنبال افشاگری یک ژنرال بولیویایی، استخوانهای ارنستو چهگوارا را در نزدیکی فرودگاه فالا گراند پیدا میکنند. اسکلتی فاقد دو دست که از مچ قطع شدهاند.
پیتر دکوک با ایده ساختن فیلمی مستند درباره این داستان سعی میکند که با سوآرز مصاحبه کند. اما با مرگ ناگهانی سوآرز ناکام میماند. وفاداری و خیانت، حقیقت و دروغ، واقعیت و تخیل در داستان او درهم تنیده میشود. دوستان، دشمنان، قاچاقچیان و ماموران دولت ماجرا را برای او باز میگویند. اما در انتها دو نظر در کنار هم قرار میگیرد. فردی که ادعا میکند دستان چهگوارا را با پست دیپلماتیک به مسکو فرستاده است و کسی که میگوید او دستان «چه» را شخصا به مسکو برده است! پیتر دکوک سرانجام کشف میکند که دستان «چه» از مسکو به کوبا فرستاده شده و در اختیار کاسترو قرار گرفتهاست. در فیلم تنها عکسی از دستان قطع شده چهگوارا را میبینیم که در بولیوی گرفته شده. دستان قطع شده روی روزنامهای قرار دارند. انگشتان جمعشده، رو به بالا و سیاه رنگند مثل آنکه آنها را در جوهر فرو کرده باشند.
جالب اینجاست که بدانید افسانههایی وجود دارد مبنی بر اینکه آن دستها پس از مرگ ارنستو حضور دارند و انتقام «چه» را میگیرند. مردم شهر کوچک فالاگراند، قاطعانه به نفرین دستهای «چه» باور دارند. شش نفر از سیاستمداران و فرماندهان نظامی که در این اعدام مسئولیت داشتند تا به امروز با مرگهای سختی از بین رفتهاند. آنها به قتل رسیدند، در حوادث گوناگون کشته شدند یا - مانند رئیسجمهوری برینتوس- در سقوط بالگرد جان باختند. ژنرال گری پرادو، کسی که چهگوارا را دستگیر کرد نیز تقریبا یکی از قربانیان نفرین است؛ گلولهای از تفنگی که در دست داشت در رفت و به ستون فقراتش برخورد کرد.
اینکه تنها سندی که از دستهای چهگوارا وجود دارد عکسی است روی نوشتههای یک روزنامه و اینکه این دستها پس از مرگ صاحب خود به حضور مستمر خود ادامه میدهند، همواره فضای یک روزنامه را برایم آرمانی میساخته است. نمایشگاه مطبوعات چه آن زمانها که دوره طلایی خود را میگذراند و چه در این روزهای
سوت و کور، همواره محفلی بوده برای حضور و استفاده از ظرفیت حداکثری در تعامل روزنامهها با مخاطبان خود. ما باید از تمام ظرفیتهای داوطلبانه مردم در مسیری که انتخاب کردهایم استفاده کنیم. این یک راه است. یک حضور است. یک انتخاب است و یک مبارزه پویا در امر اطلاعرسانی شفاف است. در این میان روزنامه «شهروند» با توجه به شعار خود (رسانه فرهنگ خدمت داوطلبانه ایرانیان)، ظرفیتهای منحصربهفردی دارد. اخبار دیروز نمایشگاهش را که نگاه میکردم از حضور مردم و جوانان داوطلب گرفته تا نمايندگان مجلس در غرفه «شهروند»، از حضور هیأتمدیره برخی مجتمعهای آموزشی و خیریه نیکوکاری گرفته تا مسئولان سازمان تامين اجتماعي و حتی حضور پدر اهداي خون و... بارقهای از امید در دلم باریدن گرفت. «شهروند» راه جدیدی است در میان رسانههایی که دارند تکراری میشوند. «شهروند» حرف جدیدی خواهد بود اگر مسیرش را با نقب زدن در دل مردم و فعالیتهای داوطلبانه آنان و تشکلهای غیردولتی و عامالمنفعه بجوید. «شهروند» میراثخوار سنتی مطبوعات نیست،«شهروند» یک راه نو است! فراموش نمیکنم که امروز کهنه سربازان انقلاب کوبا در کنار باند فرودگاه، روی گودالی که استخوانهای «چه» پیدا شد، مقبرهای برپا کردهاند. مدرسهای که «چه» در آن اعدام شد، نوسازی و به موزه تبدیل شده است. اتاق رختشویی بیمارستان، جایی که عکس معروف و مسیحوار جسد خوابیده «چه» گرفته شد- زیارتگاه دیگری برای توریستهای انقلاب از سراسر جهان شده است. در ازای مبلغ ناچیزی، مردان جوانی از فالاگراند آخرین شاهدان تاریخی باقیمانده را به بازدیدکنندگان معرفی میکنند: معلم سابق مدرسه که برای دقایقی توانسته بود با چریک انقلابی همصحبت شود، عکاسی که مخفیانه در رختشویخانه از جسدش عکس گرفت، پرستاری که او را قبل از اینکه دکترها بدنش را از فرمالدئید کنند و دستانش را قطع کنند شستوشو داد. اما هیچکس از دستهای «چه» نمیگوید. اما من امروز در «شهروند» گفتم؛ از دستانی که گویا جوهری بودند و روی روزنامه قطع شده بودند و...