سوشیانس شجاعیفرد طنزنویس
[email protected]
دیشب سهبار رفتم دم خودپرداز و سه تا صدتومن هدر دادم تا ببینم احمد بالاخره این صدهزار تومن را ریخته به حساب ما یا نه. اما نریخته بود. وقتی پیگیر شدم، آخر شب پیامک زد که الان مهمونیام، فردا میفرستم. دوباره صبح پیغام دادم و بالاخره ساعت 10 صبح، جواب آمد که ریختم به حسابت! فورا رفتم پای خودپرداز که صدهزار تومن را بزنم به جاهایی که زندگی زخمش کرده بود! حساب را که چک کردم چیزی را دیدم که باورم نمیشد. وقتی موجودی گرفتم، به جای صد و یک هزار تومان، 10میلیون و یکهزار تومان بود! این صحنه را فقط توی فیلمها، داستانها و ستون طنز روزنامه شهروند دیده بودم! تا 5 دقیقه شوکه بودم، چون تا آن موقع نه خودم نه حسابم، تابهحال چنین رقمی ندیده بودیم! بعد از اینکه شوک اولیه را رد کردم، با این سوال اساسی زندگی روبهرو شدم که خب الان باید چهکار کنم؟! مطمئن بودم احمدرضا از سر گیجی میهمانی دیشب دو تا صفر اضافه زده و بعد از اینکه گیجی از سرش برود متوجه میشود و خب من باید پول را پس بدهم! خواستم خودم بهش زنگ بزنم و خودشیرینی کنم و مرامبازی و حلالزادگی دربیارم. اما گفتم اینهمه درستکاری نتیجهاش این شده که الان لنگ صدهزارتومن پول هستم! آخرش هم که این پول را میدهم، بگذار یک روز هم که شده مثل کسی که 10 میلیون و هزار تومن در حسابش پول دارد، زندگی کنم، ولو چند ساعت مزه میلیونر بودن را درک کنم! درست مثل فیلم مرسدس!
اولین کاری که کردم این بود که یک موجودی از خودپرداز گرفتم! برای پز دادن خوب بود! میتوانستم با آن خواستگاری دختر رویاهایم هم بروم، سند معتبری بود! فقط نگران این بودم که به مرور زمان رنگش بپرد و کسی حرفم را باور نکند! پس دومین کارم این بود که از این موجودی حساب، یک کپی هم بگیرم! کار بعدی این بود که پز بدهم! در صف عابربانک ایستادم و نوبتم را میدادم تا اینکه نفر پشتسری من به دختر جوان و زیبارو و ریچکیدز نما رسید! بعد درحالیکه او هم به عادت نیک ایرانیها که به هر نحوی سرشان در زندگی دیگران است، درحال پیگیری این بود که من چهکاری انجام میدهم، از حسابم موجودی گرفتم! وقتی از صف بیرون میآمدم به دختر نگاه کردم! لبخند رضایت و نخ 5متری را حس کردم! قلبم آمده بود کف پایم! چون راستش تا حالا دختری با لبخند به من نگاه نکرده بود!
بعد برگشتم به شعبه بانک. به آقای زندی، تحویلدار بانک گفتم که پرینت یکماهه حسابم را بدهد! زندی پوزخندی زد و گفت فلانی، هزینه پرینت و کاغذ حسابت بیشتر از موجودیت میشه! با اعتمادبهنفس کامل گفتم، نه داداش اینطوریا هم نیست، شما پرینتترو بگیر! خیلی از این تحقیر کردنش خوشم آمد! چون بارها شده بود با نگاه تحقیرآمیز با من برخورد کرده بود! پرینت را که گرفت به موجودیاش نگاه کرد و برق از سهفازش پرید! برای زندی که روزی میلیاردها پول میبیند، پول زیادی نبود! ولی اینکه توی حساب من بود برایش تعجبآمیز بود! برگه را که به من داد، رفت طرف مسئولصندوق، مسئولصندوق هم گفت بچهها، پرداختهای دیروز رو چک کنید ببینید 10میلیون اشتباهی جایی نریختهاید؟! من هم رفتم سراغ رئیس شعبه تا بلکه به اعتبار این موجودی، آن وام 2 میلیونیام را که یکسال و 2 ماه پیش قرار بود بدهند، به جریان بیندازد! رئیس قول مساعد داد! دیدم تنور داغ است گفتم دستهچک هم میخواهم! قول آن را هم داد!
از بانک اومدم بیرون! به کارهایی که میتوانم بکنم فکر کردم! رفتم منیریه، یک شال قرمز پرسپولیسی که سالها دلم میخواست داشته باشم، خریدم! بعد رفتم اسیکثیف، ساندویچیمحل، یک ساندویچ زبان سفارش دادم، متعجب پرسید مثل همیشه دو نونه؟ گفتم نه بابا، ساندویچ زبان که دو نونه نمیشه! اون بندریه که دو نونه میخورند! موبایل را روی اسپیکر گذاشتم، به تلفنبانک زنگ زدم و موجودی حسابم را گرفتم! اسی یک نوشابه هم باز کرد و گفت مهمون مایی!
ناهار را که زدم به بدن، آمدم بیرون و رفتم دم دکه روزنامهفروشی! به مجلههای خوش آب و رنگی که عکسهای هنرپيشهها را زده بودند و همیشه حسرت داشتنش را میکشیدم نگاه کردم! یکیشان را برداشتم و با دقت کندو وار نگاهش کردم. گذاشتم سر جایش و یک نخ از این سیگارهای دکمهدار گرفتم و کشیدم. طعم نعناعش که در دهانم پیچید، به نظرم رسید که خوبه که من هم آدم بده بشوم! توی همین افکار بودم که یک پیامک رسید، احمدرضا بود، شماره کارت داده بود!