شماره ۱۳۶۷ | ۱۳۹۶ سه شنبه ۲۲ اسفند
صفحه را ببند
دلتنگی و تنهایی

مریم سمیع‌زادگان نویسنده

می‌گوید: «عروس، امسال دیگر فرش‌ها را بشوریم، زیادی پا خورده و کثیف شده، بدم نمی‌آید آن پاتیل گُنده را عَلَم کنیم وسط حیاط و سمنو پزون راه بیندازیم، هم برای خودمان، هم در و همسایه، یک کاسه هم بدهیم به فروغ خانم... گناه دارد بنده‌ خدا، شوهرش که به رحمت خدا رفت، بچه‌ها هم هر کدام هرچه داشت و نداشت را برداشتند و رفتند طرفی، سی خودشان، بینوا خیلی تنهاست... راستی یادت نرود امشب عدس را خیس کنی. باید یکی دو روز بماند و جوانه بزند و سبز شود...» لبخند به لب می‌گویم: «من عروس شما نیستم.» بی‌اعتنا به حرفم دستش را روی صورتش می‌کشد و می‌گوید: «ماهرخ جان، تو را به خدا یک فکری هم به حال این صورت من بکن. عید نزدیک است، بچه‌ها می‌آیند دید و بازدید. بد است به خدا، نمی‌خواهم موقع دیده بوسی صورتشان اذیت شود...» کمرش را سیخ می‌کند و سرش را روی گردن ستون. سرانگشتان دستش را آهسته و با حوصله دَورانی روی پوست می‌چرخاند و پی چیزی می‌گردد. تیزی موهای چانه و بالای لب، سگرمه‌هایش را توی هم می‌برد. رصد کردنش خیلی طول نمی‌کشد و جواب می‌دهد، مویی پیدا می‌کند و سعی می‌کند بکندش. دفعه‌ سومی است که او را توی پارک می‌بینم. اولین بار زرین صدایم کرد و دومین بار فهیمه. این بار اما ماهرخم، عروسش. از حرف‌هایش پیداست حافظه‌ دورش خوب کار می‌کند و نزدیکش نه، انگار هرچه مال قدیم بوده دو دستی نگه داشته و این جدید جدیدی‌ها را کلهم انداخته یک جای دور. لابد فکر کرده به کارش نمی‌آید. فرق سرش خالی است و مو ندارد. به همان موهای کم پشتش اما حنا بسته، دو گیس نازک و کوتاه از روسری نخ‌کشده‌اش بیرون مانده، مانتوی خاکی و کهنه‌اش زیادی بلند و گَل و گشاد است، یک ور جیبش آویزان و یک ور با نخ رنگ دیگر دوخته شده، لباسش به نظر عاریه می‌آید و قرضی، یا شاید یکهو وزن کم کرده و لاغر شده، نمی‌دانم هرچه هست قابل دلسوزی است، مخصوصاً چشم‌های پر از التماسش، داد می‌زند که خیلی تنهاست. برنده‌ جنگ نیشگون‌های ریز دستش با موی زیر چانه، او نیست به هر حال؛ تمام سعی‌اش را می‌کند و نمی‌شود. آن یک تار نازک مو، از او قوی‌تر است انگار. نفسش را از سینه بیرون می‌دهد و نباتی از ته جیب بزرگش بیرون می‌آورد و گوشه‌ دهان بی‌دندانش جا می‌دهد. با چشم و ابرو به شکوفه‌های سفید و ریز درخت روبه‌رو اشاره می‌کند و می‌گوید: «قدرتی خدا را بنازم، بهار که می‌آید این درخت‌ها را عروس می‌کند... کاش بچه‌ها موقع توپ بازی مراقب باشند... این بیچاره‌ها نای ماندن که ندارند، پی بهانه می‌گردند، توپ بخورد بهشان، می‌ریزند ماهرخ جان...» می‌گویم: «من ماهرخ نیستم مادر جان...» این بار دیگر لبخند نمی‌زنم. دستش را طوری توی هوا تکان می‌دهد انگار حشره‌ موذی را از جلوی چشمانش دور می‌کند. اخمِ بین ابروهایش بیشتر می‌شود وقتی رویش را سمت دیگر می‌گرداند و زیرلب می‌گوید: «آه، حوصله‌ آدم را سر می‌بری، شده‌ای لنگه عبدالرحمان خان، مدام یک چیز را تکرار می‌کنی... انگار من خرم و نمی‌فهمم...» آب دهانم را قورت می‌دهم، دلم می‌خواهد از جا بلند شوم و راهم را بگیرم و بروم. زن اما انگار فراموشی به دادش می‌رسد، به ثانیه نشده، قهرش را فراموش می‌کند و رویش را سمت من می‌گیرد و لبخندزنان می‌گوید: «هر‌سال عید بعد از این‌که توپ ‌سال نو به صدا در می‌آمد، عبدالرحمان خان من را می‌برد شاه عبدالعظیم، زیارت... می‌گفت‌سال نو را باید با زیارت شروع کرد، پدر آمرزیده عقاید خودش را داشت، پنجشنبه‌ قبل از‌سال تحویل هم زیارت اهل قبور... می‌گفت مُرده‌ها چشم به راهند...» کمی فکر می‌کند و می‌پرسد: «راستی امروز چندم است، چند شنبه؟ یادت نرود پنجشنبه‌ آخر‌سال من را ببری سر خاک... عبدالرحمان خان چشم به راه نماند یک وقت... جز تو که کسی را ندارم دختر، این جواد شوهرت اگر مانده بود و نرفته بود آن سر دنیا، الان شده بود عصای دستم.» دو دستش را روی گِردی زانوها فشار می‌دهد: «وای که چقدر دلم برایش تنگ شده...» بادی می‌وزد و چند تایی از آن شکوفه‌های شل و بیحال، روی زمین می‌ریزند. من دست زیر چانه، زیر چشمی به نیمرخ استخوانی زن نگاه می‌کنم و با خودم فکر می‌کنم کاش دلتنگی را هم باد با خودش می‌برد، تنهایی را هم...


تعداد بازدید :  1089