سپهر امینپور| هشتم تیرماه 1384 که سخنگوی سازمان سنجش آموزش کشور به استودیوی تلویزیون میرفت تا به بچه کنکوریها یادآوری کند که باید در پرسشنامه گزینه صحیح را با «مداد مشکی نرم» علامت بزنند؛ هیچیک از آن یکمیلیون و 700هزار داوطلب کنکور به این فکر نمیکردند که 12سال بعد در زمستان 96 ممکن است چه سرنوشتی داشته باشند. آنها احتمالا فقط به این فکر میکردند که چگونه با فتح خاکریز کنکور نامشان را در میان قبولشدگان بیابند. بسیارشان برای مرور نکتههای کنکوری تن به ریاضت چندماهه داده بودند. بعضیهایشان به ریاضت چندماهه هم بسنده نکرده بودند و بخشی از تخممرغهایشان را هم در سبد موسسههایی چیده بودند که ادعا میکردند میتوانند راه قبولشدنشان را آسان کنند. چونان آبخوردن. عدهای هم بودند که برخلاف دو گروه قبلی فقط در کنکور ثبتنام کرده بودند تا پدرها و مادرهایشان بر آنها خرده نگیرند و ثبتنام دیگران را مثل پتک بر سرشان نکوبند که: «یعنی نمیخوای بری دانشگاه؟ میخوای خودت رو بدبخت کنی.» برای خوشبختی و بدبختی به تعداد آدمهای روی زمین تعریف وجود دارد. برای پدر و مادرهای «یک شکلشده» امروزی اما یکی از نشانههای قطعی خوشبختی، رتبه خوب فرزندانشان در کنکور است.
قصه «مریم»
سال 84 از میان آن همه داوطلبی که بیشترشان متولدین سال 65 بودند، صد و 11هزار نفر گروه آموزشی هنر را بهعنوان گروه اصلی یا علاقهمندی دوم انتخاب کرده بودند. جوانهایی که نمیخواستند مهندس و پزشک شوند، اما آرزو داشتند نویسنده، کارگردان، بازیگر، نقاش، طراح و... شوند. حالا که 12سال از آن روزگار میگذرد، هریک از آن جوانها کجایند و چه میکنند؟ سوال سختی است. بر اثر پستی و بلندیهای پرشمار روزگار سرنوشت هرکسی بهگونهای رقم میخورد. آدمهایی که سرنوشتشان شاید در ظاهر شبیه به دیگری باشد اما همیشه جزییات پیدا و نهانی در کار است که موجب میشود هرکسی قصه منحصربهفرد خودش را داشته باشد.
«مریم» یکی از شرکتکنندگان در کنکور آن سال است. یکی از آنهایی که آرزوی آن روزهایش در «کارگردانی سینما» خلاصه میشد. مریم خاکریز را فتح کرد و با قرارگرفتن در میان 30نفر اول کنکور هنر سال 84 خیلی راحت پرچماش را به نشانه فتح بالا برد و چه اتفاقی از این میمونتر برای تحقق رویایش؟ زندگی اما پستی و بلندی فراوان دارد. لبخند رضایت مریم خیلی زود روی لبهایش خشک شد؛ آنگاه که پدر و مادرش به او گفتند خوش ندارند دخترشان در رشتهای درس بخواند که بهزعم آنها چیزی نبود جز: «قرتیبازی». پدر و مادر مریم به برخی باورهای سنتی پایبند بودند و نگران از اینکه اگر دخترشان در شهری دوردست دانشگاه برود، به اندازه کافی تحت کنترل و حمایت آنها نیست. پس ترجیح دادند دخترشان نزدیک به خودشان باشد و به پایتخت نرود.
قصه مریم برای ما از همینجا شروع میشود. قصه زندگی روزمره یک شهروند معمولی که حالا صدایش را کمی بلند کرده. هرچند که وقتی پای انتشار در میان باشد، هزار اما و اگر و خودسانسوری بر سر راوی آوار میشود که چیزی ته قصه نماند. از ترس آبرو؟ بله. از ترس خانواده؟ بله. از ترس فشار اجتماعی آنها که او را میشناسند؟ بله. و از ترس خیلی تابوهای دیگر که مثل تار عنکبوت به زندگی ما چسبیدهاند و رهایمان نمیکنند. مریم متولد یکی از شهرهای استان یزد است. عضوی از یک خانواده پایبند به سنتها و قواعد محدودکننده. آنقدر محدودکننده که وقتی دخترشان با رتبه خوبش میتوانست در یکی از دانشگاههای پایتخت پذیرفته شود؛ بر او نهیب زدند: «ما اجازه نمیدیم دخترمون راه دور دانشگاه بره.» مریم دوست داشت سینما بخواند اما فرصت مهیا نبود پس تصمیم گرفت که دانشگاه یکی از شهرهای نزدیک به یزد را انتخاب کند تا از این دستانداز به سلامت عبور کند: «رشته کارگردانی قبول شدم، ولی پدر و مادرم اجازه ندادند در مصاحبه دانشگاه شرکت کنم، چون برادرم شیراز زندگی میکرد آنها هم اصرار میکردند بروم شیراز درس بخوانم. اصلا مهم نبود که من به چه رشتهای علاقه دارم. من هم از سر لجبازی رشته صنایعدستی اصفهان را انتخاب کردم. وقتی خیالشان راحت شد که به یزد نزدیک است، کوتاه آمدند و قبول کردند.» این آغاز راه جدیدی برای مریم بود: «اوایل اصلا به این رشته علاقه نداشتم اما تقریبا از ترم سوم خیلی علاقهمند شدم.» این علاقهمندی کار را به آنجا رساند که مریم به تولید آثار هنری علاقهمند شود. از چرمدوزی تا ساخت دستبند و زیورآلات گرفته تا کارهای دیگر.
او در کنار اینها برای اینکه بتواند هزینههای اقامتش در اصفهان را فراهم کند، در دانشگاه «کار دانشجویی» هم میکرد. مریم برای تمامکردن دوره کارشناسی درنگ نکرد. او حالا هم به رشته دانشگاهیاش علاقهمند شده بود و هم اینکه: «راستش دوست نداشتم به خانه برگردم. پدر و مادرم همیشه دعوا داشتند. پدرم آدم مسئولیتپذیری نیست تا امروز حتی یک ریال پول توجیبی هم بهم نداده. هیچوقت براش مهم نبود که ما باید چطوری زندگی کنیم. چندبار هم با مادرم رفتن دادگاه که طلاق بگیرن ولی دوباره آشتی کردن. فحش و ناسزاگفتنهای پدرم به مادرم و من و خواهرکوچکم هیچوقت از ذهنم پاک نشده. برای همین هم انگیزهام برای قبولی کارشناسیارشد زیاد بود». همین انگیزهها بود که راه دشوار کنکور ارشد هنر را هموار کرد. باز هم دانشگاه هنر اصفهان و اینبار با رتبهای دورقمی و جزو 30نفر اول: «روزهای اول خیلی خوشحال بودم، ولی هرچی جلوتر رفتم، دیگه سختیها شروع شد.»
هزینههای زندگی برای مریم آنقدر زیاد بود که حتی تحصیل در دانشگاه دولتی هم نمیتوانست خیالش را راحت کند: «چندباری با دوستانم نمایشگاه آثار هنری برگزار کردیم، ولی مردم استقبالی نکردند.» لبخند طعنهآمیزی میزند: «اوایل فروش محصولات بد نبود. دستبندهای برنجی درست میکردیم. روی سنگهای زینتی کار میکردیم. ولی وقتی اقبال مردم به جنسهای ارزونقیمت چینی زیاد شد، من و دوستانم مجبور شدیم رها کنیم. توی شهری مثل اصفهان هم که مهد فرهنگ و هنر حساب میشه، هم مردم و هم مغازهدارها نفعشون در خرید و فروش همین جنسهایی است که با قیمت خیلی ارزون و به نام هنر ایرانی توی بازار میفروشند.» او حتی یکبار هم به پیشنهاد دوستان و استادانش نمایشگاهی از آثار هنری و زیورآلات تولیدی خودش را در شهر خودشان بر پا کرده بود به این امید که همشهریهایش استقبال کنند اما «کسی چیزی نخرید. همه زیورآلاتی که درست کرده بودم رو هم به این و اون هدیه دادم و برگشتم اصفهان».
سال 92 که مریم آماده میشد تا پرونده کارشناسی ارشد را هم با موفقیت ببندد، سختی و صعوبت زندگی بیشتر از گذشته روی خودش را نشان میداد، اما امید چشمکی زد: «مسئولان دانشگاه گفتند به دلیل کیفیت کارت در دوره دانشجویی بعد از تمومشدن درسَت توی همین دانشگاه بهعنوان کارشناس بهت نیاز داریم. من هم تا روزهای آخر دانشجویی هر چی که توان داشتم کار کردم ولی درسم که تموم شد اونها هم قولشون رو فراموش کردن.» انگارنهانگار که از کیفیت کار و تخصص مریم رضایت داشتهاند: «با یک نفر بیرون از دانشگاه قرارداد بستند و اومد شروع به کار کرد. نمیدونم شاید آشنا داشت...»
چرخکاری در سپهسالار
«مریم» وقتی از کار در دانشگاه و تولید آثار هنری ناامید شد، باز هم کوتاه نیامد: «هرطور شده بود باید خرجم را درمیآوردم. هیچ وقت از کار کردن فرار نکردم.» زنی که میخواهد مستقل باشد باید هزینه استقلالش را هم بدهد. این رو توی یکی از فیلمها دیده بود یا توی یک کتاب خوانده بود؟ یادش نمیآید: «ولی تصمیم گرفتم بهش عمل کنم. شاید حالا که خسته شدم، فکر میکنم این جمله فقط شعار قشنگی به نظر میرسه و بس.» از سال 92 که مریم کارشناسی ارشد را تمام کرد تا همین حالا چند شغل عوض کرده. بهمن 92 بود که دوستانش یک تولیدی کفش و کیف را در خیابان سپهسالار تهران راه انداخته بودند و از او هم خواستند بهعنوان چرخکار در تولیدی آنها کار کند. مریم راهی تهران شد به این امید که با کار در تولیدی همدانشگاهیهایش روزگار بگذراند. شد یکی از ساکنان منطقه خاک سفید: «یکسال و نیم هر روز دوازده ساعت توی اون تولیدی کار کردم. تنها چرخکار اونجا بودم. اوایل 400هزار تومن بهم دستمزد میدادن. بعد از چند ماه محصولات کارگاه مرتب فروش میرفت و همه هم راضی بودیم. حقوق من هم رسیده بود به دومیلیون البته همهاش درحال چرخکاری
بودم.»
دیری نپایید که صاحبان کارگاه قواعد بازار و نیروی ارزانقیمت و سود بیشتر را بهتر درک کردند، پس به مریم گفتند که یا با همان حقوق ماه اول در کارگاه بماند یا برود چون چرخکاری پیدا کرده بودند که با 800هزار تومان همان تعداد ساعت کار میکرد: «دوستانم دیگه اون آدمهای همدل سابق نبودن. بازاری شده بودن و همش به فکر بیشتر شدن سود خودشون. من هم تهران رو ترک کردم. با اون پول اجاره خونهام رو هم نمیتونستم بدم.»
انتظار برای حق کار کردن
وقتی تنگدستی و اجارهخانه عقبافتاده بیشتر روی دشوار زندگی را نشان داد، مریم در رستوران یک تالار مجالس عروسی مشغول به کار شد. کاری سخت تا نیمهشب با حقوقی اندک که فقط میتوانست با آن زنده بماند. اما او در این شغل دو ماه بیشتر دوام نیاورد: «توی همین مدت کم بارها بهم پیشنهادهای بیشرمانه شد. اگر میخواستم کار کنم باید تن میدادم، از اونجا هم اومدم بیرون.» شغل بعدی صندوقداری رستوران بود برای ماهی 600هزار تومان. 400هزار تومان خرج اجاره اتاق 40 متری میشد و 200هزار تومان هم خرج خورد و خوراک. با این همه، همان هم دوام نیافت به همان دلیل قبلی. کار در بخش طراحی یک کارخانه تولید فرش میتواند شغل مناسبی برای یک دانشآموخته هنر باشد: «آذرماه 95 بود، وقتی کارهای قبلی رو رها کردم، یکی از دوستانم من رو به این کارخانه معرفی کرد. راهم خیلی دور بود. از هفت صبح تا هشت شب بیرون بودم. 6 ماه کار کردم هم من راضی بودم و هم کارفرما از کارم راضی بود. برای اولینبار بیمه هم شده بودم، ولی بعد از 6 ماه قرارداد من رو تمدید نکردند. گویا مدیر بخش طراحی یکی از نزدیکانش رو آورده بود.» مریم کوتاه نیامد، شغل بعدی کار در کارگاه معرق بود. چرمکاری روی جعبههای آثار هنری: «به ازای هر جعبهای که درست میکردم، پول گرفتم. روزی 30 تا جعبه درست میکردم. حدودا ماهی 850هزار تومن درآمد داشتم. ولی کارفرما همیشه برای دادن دستمزدم بهانه میآورد و میگفت ندارم باید صبر کنی. آخرین ماه حقوقم رو هم نگرفتم و از کارگاه زدم بیرون.»
مریم از خردادماه امسال تا همین حالا دیگر نتوانسته شغل ثابتی پیدا کند. او فقط یک روز در هفته در یک دانشگاه تدریس میکند آن هم: «برای اینکه کلاس کارم جلوی خانوادهام حفظ بشه. مادرم دلش خوشه که دخترش مدرس دانشگاه است. همین که دلش خوش باشه برای من کافیه...» همه این قصه را تعریف کردیم که به کجا برسیم؛ به اینکه کسی از سر ترحم دست در جیبش کند و مریم را دریابد؟ «من هیچ توقعی از جامعه ندارم. امثال من خیلی زیادند. کار کردن رو عار نمیدونم. ولی فقط یک توقع دارم؛ اینکه بعد از این همهسال کار کردن و سختی کشیدن من حق ندارم شغل داشته باشم؟» شاید اگر قرار باشد براساس ادبیات رسمی به «مریم» و امثال او جواب بدهیم، پاسخ همین سوال هم منفی باشد. چنانکه گزارش مهر به نقل از پژوهشکده آمار ایران نشان میدهد، 71درصد زنان دارای تحصیلات دانشگاهی در خیل بیکاران کشور دستهبندی میشوند؛ چه برسد به اینکه این افراد دانشآموخته هنر هم باشند، چرا که تیرماه همین امسال، «تسنیم» از نتایج مطالعهای خبر داده بود که براساس یافتههای آن، نرخ بیکاری فارغالتحصیلان رشتههای هنر را 27درصد اعلام کرده بود. رتبه سوم رشتههای دارای بیشترین تعداد بیکار. مریم به این عددها کاری ندارد. او میخواهد که زندگی کند. او انتظار زیادی ندارد. انتظارش به اندازه حق کار کردن و زندگی کردن است. آمارها که این حق را نمیفهمند، میفهمند؟