آبان روزگار| میانههای نخستین دهه سده چهاردهم خورشیدی؛ کشتیبان را سیاستی دیگر آمده است. زمانه بوی تندی و خشونت میدهد «در زمان رضاشاه، ایلیبودن و بهویژه قشقاییبودن گناهی نابخشودنی بود و غالبا مجازاتهای کوچک و بزرگ در پی داشت. خشمها و خصومتهای ماموران نظامی با مردم ایل نه چنان بود که به وصف درآید. این همه کینهتوزی بیسبب نبود. نظام قدرتطلب پهلوی نمیتوانست با جماعات مسلح و متحرکی که غرور قبیلهای و توان طغیان داشتند سازگار باشد.» با این روایت محمد بهمنبیگی بنیانگذار آموزش و پرورش عشایری در ایران و نویسنده در کتاب «اگر قرهقاج نبود (گوشههایی از خاطرات)» میتوانیم دریابیم با چه تصویری روبهروییم؛ حکومت پهلوی اول با سیاستی دگرگونه از قاجارها بر آن است به ایلات ضرب شست نشان دهد «راه و رسم زندگی عشایری با برنامههای مرکزیتخواه دولت ناهمآهنگ بود. حکومت نظامی، برای آسودگی خیال، میخواست که ایل را از حرکت بازدارد و ایل، برای کسب معیشت، چارهای جز حرکت نداشت. [...] گذشته از تضاد نظم نوین پهلوی با زندگی عشایری انگیزههای دیگری نیز در کار بود. قشقاییها در جنگ جهانی اول با قشون امپراتوری انگلستان در جنوب ایران جنگیده بودند و همین را سرچشمه اصلی پریشانیها و گرفتاریهای خود میپنداشتند. [...] دولتیها برای سرکوب قشقایی بهانه دیگری داشتند و آن شورش عشایری سالهای 1307 و 1308 بود، شورشی که ساخته و پرداخته روش ظالمانه خودشان بود.» چندین شورش ایلها و عشایر، یورشهای حکومت مرکزی را در پی آورد. آتشی بزرگ در بخشی مهم از جنوب و غرب ایران برافراخته شد. قشقاییها در این میانه هرچند ارتش پهلوی را در چندین زدوخورد کوچک و بزرگ درهم کوبیدند، اما ایستادگیهایشان سرانجام درهم شکست. آنگونه که بهمنبیگی روایت کرده است صولتالدوله، ایلخان قشقایی به همراه کلانتران و کدخدایان قوم و قبیله به تهران تبعید شدند «پدرم [نیز] از تبعیدشدگان تهران بود.» رویارویی حکومت و ایل قشقایی اما بدینجا پایان نیافت «تا زمانی که مستوفیالممالک، آقای رجال ایران و تنها یار و یاور قشقاییها در حیات بود اوضاع تبعیدیها دردناک نبود ولی همین که این مرد درگذشت روزگار همهشان تیره گشت. ایلخانی به زندان رفت و دیگر بازنیامد. فرزندش در زندان ماند و دیگران گرفتار حبسها و شکنجههای مخوف شدند.» این کشاکشها، درگیریها، کشتارها و توقیفها از تهران به فارس و میان خانوادههای مردان قشقایی نیز رسید «سه تن از زنان بیسواد، بیگناه و شهرندیده ایل را نیز اسیر و آواره تهران ساختند: با این گمان نادرست که برای بقای یکی از دستههای کوچک یاغیها نان و آذوقه فرستادهاند. مادر من یکی از این زنان بود.»
ماموران حکومتی، تبعیدیها را در شرایطی «مفلوک و تبآلود» به پایتخت آوردند. روزگار تبعیدیها در تهران به سختی میگذشت «ما را در تهران در یک طویله جای دادند. به هر خانواده فقط یک اتاق رسید. یک اتاق کاهگلیِ تاریک و داغ با دو سه سوراخ هواکش و چند آخور. ما فاصله دور و دراز بهشت و دوزخ را در پنج شبانهروز پیمودیم.» تیغ تیز و برنده حکومت پلیسی بر سر آنان بود؛ ماموران شهربانی «کاروان اسیران» را هر آن در نظر داشتند «ما اجازه آه و ناله نداشتیم. حق گریه و زاری نداشتیم. گریه بلند ممنوع بود. فرمان داده بودند که دعا کنیم. به کسانی که به چنان روز سیاهمان انداخته بودند دعا کنیم و طول عمرشان را از خدا بخواهیم.» تندیهای یک وکیلباشی (همتراز گروهبان امروزی) در میان ماموران شهربانی، در واکنش به گریههای ناگهانی و ناخواسته دخترکان، به خوبی در یاد محمد بهمنبیگی مانده است «مگر از جنایتهای شوهرهاتان خبر ندارید؟ مگر نمیدانید که این بیهمهچیزها سربازان وطن را کشتهاند. میخواستید یکمرتبه هم برای ما گریه کنید. [...] همهتان سزاوار قتلعام هستید. بروید، ممنون خدا باشید و برای سلامتی اعلیحضرت دعا کنید. بروید و این بچهگرگها را به مدرسه بفرستید، شاید آدم شوند.» همین تندیهای وکیلباشی اما گویی راهی تازه پیش پای کودکان خانوادههای تبعیدی ایل در تهران گشود «من چند هفته پس از صدور فرمان وکیلباشی به مدرسه رفتم. به کارخانه آدمسازی رفتم. زحمت زیاد کشیدم. رنج فراوان بردم بلکه آدم شوم.» آنگونه که بهمنبیگی روایت کرده است، او نخستین کودک قشقایی بود که در کلاسهای ابتدایی شاگرد اول میشد. دیگر تبعیدیها سیل تبریکها را بدینترتیب به سوی خانوادهاش روانه کردند؛ وضعیتی که در روزگار دشوار تبعید و فشارهای حکومت پلیسی، خوی مردمدارانه و نیکاندیشانه مردمان ایل را مینمایاند «قشقاییها در روزگار سختی و مشقت یکدیگر را دوست میدارند. همه تبعیدیها از پیشرفت درسی من خوشحال میشدند و به کسانم تبریک میگفتند.»
اما آنچه در میانه این دلخوشیهای کوچک، بیشتر در یاد آن کودک تبعیدی مشتاق دانشآموختن ماند و مسیری درخشان پیشرویش گذاشت، تشویق شورانگیز کلانتر مشهور ایل بود؛ حسینخان درهشوری «این مرد عزیز که پس از صولتالدوله مقتدرترین شخصیت قشقایی بود و به همین دلیل هم پس از چندی تیرباران گشت از موفقیت من بیش از دیگران شادمان شد.»
بهمنبیگی روزی را به یاد میآورد که در راه بازگشت از مدرسه با فرستاده حسینخان درهشوری روبهرو میشود «جوان زبدهای بود. دستور داشت که مرا به خانه اربابش که نزدیک مدرسه بود ببرد.» او در خانه خان با تصویری روبهرو میشود که تنها یک کودک ایل ارزش آن را درمییافته است؛ کلانتر درهشوری به همراه میهمانانی، همگی از کلانتران ایل قشقایی «میزبان پرجلال و نامدار، برخلاف معمول و انتظار، به احترام من که کودک یازده سالهای بودم از جا برخاست و با لحنی مهربان از همه میهمانان خواست که از جا برخیزند و آنگاه گفت: به اولین بچه قشقایی که خوب درس میخواند احترام کنید تا بچههای دیگر قشقایی هم خوب درس بخوانند. من دستور دادهام که پسرم جهانگیر را از ایل به تهران بیاورند که درس بخواند. ما از شهرها عقب افتادهایم. از عشایر دیگر هم جلو نیستیم. مدتهاست که بچههای بختیاری تحصیل میکنند. عدهای از آنها را به خارجه فرستادهاند.» این توجه خان پرآوازه ایل قشقایی در آن هنگامه سختی و تبعید، همچون بارش باران بر زمین خشکسال، نویدی زندگیبخش و یاریگر همراه میآورد؛ گویی قحطی را با خود میبرد «کلانتر متواضع و هوشمند طایفه درهشوری مرا در کنار خود نشاند. پیشانیم را بوسید. دفترم را دید. خطم را پسندید و گفت: پدرت اسیر بود. مادرت را هم به اسارت آوردند. از همه جا خبر دارم. داروندارتان به غارت رفته است. از هستی ساقط شدهاید. چیزی برایتان نمانده است. صاحب بهترین سفرهها و زیباترین اسبهای قشقایی بودید و حالا در اتاقک تاریک یک طویله زندگی میکنید. ولی فرزند، برای تو بد نشده است. اگر خوب درس بخوانی جای سوختهها سبز میشود.»
ادامه روایت بهمنبیگی نشان میدهد مجلس دوستداشتنی خان درهشوری چه پیامدی در زندگی آن کودک تبعیدی داشته و راهی به سوی قله فراروی او میگشوده است «مژههایم تر بودند. بغض گلویم را گرفته بود. بغض گلوی همه را گرفته بود. [...] من آن روز را هیچگاه فراموش نکردهام و نمیکنم. هنوز بوسه افتخاربخش این انسان صادق و صمیمی را بر پیشانی خود احساس میکنم. هنوز آهنگ پرطنین کلام و ارتعاش هیجانانگیز صدایش را در گوش دارم. [...] آن روز برای من یک روز تاریخی بود. روزی بود که گویی تکلیف روزهای دیگر عمرم را مشخص میکرد. [...] از آن روز به بعد چشمانداز تازهای پیشروی داشتم. راهم معین بود، راهی قشنگ که از میان سرزمینی دلکش میگذشت و به سوی قلهها میرفت.