شماره ۱۳۱۲ | ۱۳۹۶ پنج شنبه ۱۴ دي
صفحه را ببند
از هر دری سخنی

مکافات عمل
در بیمارستان فیروزآبادی دستیار دکتر مظفری بودم. روزی دکتر صدایم کرد. اتاق عمل و پیرمردی را نشان ‌داد که باید پایش را به علت عفونت می‌بریدیم. دکتر گفت: «این بار من نظارت می‌کنم و شما عمل می‌کنید.» به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت: «برو بالا‌تر...» بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت: «برو بالا‌تر...» بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت: «برو بالا‌تر...» تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت: «از اینجا بِبُر.» لحن و عبارت «برو بالا‌تر» خاطره بسیار تلخی را در من زنده ‌کرد. دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی می‌کردیم. قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانوایی‌ها تعطیل. عده‌ای از خدا بی‌خبر با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی می‌کردند. شبی پدرم دستم را گرفت و به درِ خانه همسایه‌مان که دلال بود و گندم و جو می‌فروخت رفتیم. پدرم هر قیمتی که می‌گفت، همسایه ما با لحن خاصی می‌گفت: «برو بالا‌تر... برو بالا‌تر...» بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم. چقدر چهره‌اش آشنا بود. وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت: «بچه پامنار بودم. گندم و جو می‌فروختم. خیلی سال پیش...» دیگر تحمل بقیه صحبت‌هایش را نداشتم. شناخته بودمش. من باور داشتم که: از مکافات عمل غافل مشو... اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم.
سند جهنم
در قرون وسطی کشیش‌ها بهشت را به مردم می فروختند و مردم نادان هم با پرداخت مقداری پول قسمتی از بهشت را از آن خود می‌کردند. مرد خردمندی که از این نادانی رنج می‌برد به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت: «قیمت جهنم چقدره؟» کشیش تعجب کرد و بعد از لحظه‌ای فکر گفت: «3 سکه.» مرد مبلغ را پرداخت کرد و گفت: «لطفا سند جهنم را هم بدهید.» کشیش روی کاغذ پاره‌ای نوشت «سند جهنم» و آن را امضا کرد. مرد با خوشحالی آن را گرفت و از کلیسا خارج شد، به میدان شهر رفت و فریاد زد: «من تمام جهنم را خریدم. این هم سندش. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کس را به جهنم راه نمی‌دهم!»


تعداد بازدید :  610