شماره ۴۲۲ | ۱۳۹۳ يکشنبه ۱۸ آبان
صفحه را ببند
انتظار

|  صادق هدایت |

دیروز بود كه اتاقم را جدا كردند، آیا همانطوری كه ناظم وعده داد من حالا به كلی معالجه شده‌ام و هفته‌ دیگر آزاد خواهم شد؟ آیا ناخوش بوده‌ام؟ یك سال است، در تمام این مدت هرچه التماس می‌كردم كاغذ و قلم می‌خواستم به من نمی‌دادند. همیشه پیش خودم گمان می‌كردم هرساعتی كه قلم و كاغذ به دستم بیفتد چه‌قدر چیزها كه خواهم نوشت ولی دیروز بدون این‌كه خواسته باشم كاغذ و قلم را برایم آوردند. چیزی كه آن قدر آرزو می كردم، چیزی كه آن قدر انتظارش را داشتم...! اما چه فایده از دیروز تا حالا هرچه فكر می كنم چیزی ندارم كه بنویسم. مثل این است كه كسی دست مرا می‌گیرد یا بازویم بی‌حس می‌شود. حالا كه دقت می‌كنم مابین خط‌های درهم و برهمی كه روی كاغذ كشیده‌ام تنها چیزی كه خوانده می‌شود اینست: «سه قطره خون.»
«آسمان لاجوردی، باغچه‌ سبز و گل‌های روی تپه باز شده، نسیم آرامی بوی گل‌ها را تا اینجا می‌آورد. ولی چه فایده؟ من دیگر از چیزی نمی‌توانم كیف بكنم، همه اینها برای شاعرها و بچه‌ها و كسانی‌كه تا آخر عمرشان بچه می‌مانند خوبست، یك سال است كه اینجا هستم، شب‌ها تا صبح از صدای گربه بیدارم، این ناله های ترسناك، این حنجره‌  خراشیده كه جانم را به لب رسانیده، صبح هم هنوز چشممان باز نشده كه انژكسیون بی‌كردار...! چه روزهای دراز و ساعت‌های ترسناكی كه اینجا گذرانیده‌ام، با پیراهن و شلوار زرد روزهای تابستان در زیرزمین دور هم جمع می‌شویم و در زمستان كنار باغچه جلو آفتاب می نشینیم، یك سال است كه میان این مردمان عجیب و غریب زندگی می‌كنم. هیچ وجه اشتراكی بین ما نیست، من از زمین تا آسمان با آنها فرق دارم ولی ناله‌ها، سكوت‌ها، فحش‌ها، گریه‌ها و خنده‌های این آدم‌ها همیشه خواب مرا پراز كابوس خواهد كرد.
برشی از کتاب سه قطره خون


تعداد بازدید :  309