شماره ۴۲۲ | ۱۳۹۳ يکشنبه ۱۸ آبان
صفحه را ببند
تاکسی‌نوشت
چهل‌ سال هم از عشقمون بگذره، محاله احساساتمون یادم بره

|  طرح نو| مجتبی پارسا | روز یکشنبه، باد، هوای خنک و پاک، تهران
از گیشا سوار تاکسی می‌شوم به مقصد انقلاب...
ترافیک سنگین چمران... ابرهایی که در آینه بغل ماشین به آنها خیره شده‌ام، انگار در آینه با سرعت بیشتری حرکت می‌کنند. به آرامی می‌گویم:  
من: چقدر امروز هوا صاف شده.
با صدای نخراشیده‌اش گفت:  
راننده: صاف نه! تمیز شده!
من: آره اما صاف هم شده؛ به نسبت دیشب که پر از ابر بود...
راننده: آره‌خب... صاف هم شده اما تمیزی مهم‌تره.
ادامه می‌دهد:  
راننده: به‌خاطر تعطیلی مدرسه‌هاست. بچه‌ها مدرسه نمی‌رن؛ کسی سر کار نمی‌ره؛ خیلیا رفتن مسافرت.
من: پس چرا این‌قدر چمران ترافیکه؟
جواب نمی‌دهد...
ترافیک به او فرصت داد تا از آینه بغل به کوه‌ها و آسمان نگاهی بیندازد:  
راننده: کوه‌هارو از توی آینه می‌بینی؟
من: بله.
راننده: هوا، هوای کوهه... مگه نه؟
من: نمی‌دونم... به نظرم اونجا الان خیلی سرده...
راننده: سرد باشه! سرماش لذت‌بخشه. لباس گرم می‌پوشی...
کمی سکوت می‌کند و ادامه می‌دهد:  
راننده: از صبح دایما تو این فکرم که برم کوه؛ فردا هم که تعطیله...
چیزی نمی‌گویم؛ تنها به ابرها خیره شده‌ام.
چیزی نمی‌گوید؛ تنها به ترافیک خیره شده است.
در حرکت کند ماشین‌ها و میان ‌ایست‌های بی‌پایانشان، زنی با لیف‌های حمام، می‌چرخد. راننده نجوا می‌کند:  
راننده: این زن چرا توی این سرما باید لیف بفروشه... لیف حموم. حوصله‌اش انگار سر می‌رود. رادیو را روشن می‌کند و همزمان با آن، ترافیک به جریان می‌افتد، انگار گیرش همین دکمه
رادیو بود...
رادیو: نمی‌شه آدمارو از روی ظاهرشون شناخت...
صدای بهروز رضوی، گوینده رادیو می‌آید؛
بهروز رضوی (رادیو): چهل ‌سال هم از عشقمون بگذره، محاله احساساتمون یادم بره...
پیاده می‌شوم... شلوغی؛ صدای بوق‌های ممتد و صدای ضبط شده مردی:  
کتاب‌ها و آزمون‌های کارشناسی‌ارشد و دکترا...


تعداد بازدید :  312