خیالات باطل
مردی در یك مرسدس بنز لوكس رانندگی میكرد. ناگهان لاستیكاش تركید. میخواست لاستیك را عوض كند، اما متوجه شد كه جك ندارد. به دنبال كمك رفت، در راه با خودش فكر میكرد: «خب، به نزدیكترین خانه میروم و یك جک قرض میگیرم.» بعد با خودش گفت: «شاید صاحبخانه وقتی ماشین مرا دید، به خاطر جكاش از من پول بگیرد. با چنین ماشینی، وقتی كمك بخواهم، احتمالاً 10 دلار از من میگیرد. نه، شاید حتی 50 دلار، چون میداند كه من واقعاً به جك احتیاج دارم، شاید حتی از موقعیت من سوءاستفاده كند و 100 دلار بگیرد!» او هر چه جلوتر میرفت، قیمت را در ذهنش بالاتر میبرد. وقتی به نزدیكترین خانه رسید و صاحبخانه در را باز كرد، مرد فریاد زد: «تو دزدی! یك جك كه این قدر قیمت ندارد! مال خودت!»!
وزن یک پَر
مردی صحرانشین میخواست به واحه دیگری مهاجرت كند، پس شروع كرد به بار كردن شترش. فرشها، لوازم پخت و پز، صندوقهای لباسش، همه را بار كرد. وقتی میخواست به راه بیفتد، پرِ آبی زیبایی را به یاد آورد كه پدرش به او داده بود. پر را برداشت و بر پشت شتر گذاشت. اما با این كار، جانور زیر بار تاب نیاورد و جان سپرد. مرد با خود فكر كرد: «این شتر حتی نتوانست وزن یك پر را تحمل كند!» نتیجه اخلاقی: گاهی ما هم در مورد دیگران همین طور فكر میكنیم. نمیفهمیم كه شوخی كوچك ما شاید همان قطرهای بوده است كه جامی پر از درد و رنج را لبریز كرده.
شاه و گدا
پادشاهی مغرور و بیرحم به ایل و تبار و دودمان خود بسیار میبالید. یك روز، با نزدیكان خود در دشتی راه میرفت كه سالها قبل، پدرش در جنگی در آن كشته شده بود. در آن جا به مرد عارفی برخوردند كه در میان توده عظیمی از استخوانها، چیزی را جست و جو میكرد. پادشاه از مرد پرسید: «اینجا چه میكنی؟» مرد گفت: «هنگامی كه شنیدم پادشاه به این جا میآید، تصمیم گرفتم استخوانهای پدرتان را پیدا كنم و به شما بدهم. اما هرچه نگاه میكنم، نمیتوانم پیدایشان كنم، چون مثل استخوانهای كشاورزان، فقرا، گداها و بردگان است.»