جابرحسینزاده/طنزنویس
اولین بار که فهمیدم آدم بیعرضهای هستم یکی از تابستانهایی بود که میرفتیم شمال و تمام سه ماه تعطیلی مدرسه را چتر میشدیم خانه فک و فامیل. بچه های محل دروازه آهنیِ گل کوچک را گذاشته بودند و به نوبت دورخیز میکردند و از رویش می پریدند. من هم با اعتماد به نفس ذاتیام ایستاده بودم توی صف و با چند نفر دیگر داشتیم میخندیدیم به پسرک چاقِ ترسویی که جرأت ایستادن توی صف را هم نداشت. تکیه داده بود به دیوار و با سری پایین انداخته زل زده بود به کفش استوکدار فوتبالش که معلوم بود تا به حال یکبار هم باهاش توپی را شوت نکرده.
پسرک، با گردنی چاق و شکمی بزرگ و دستهایی تپل، حتی رویش نمیشد سرش را بیاورد بالا و روبهرو بشود با این واقعیت که از بین سی چهل بچه همسن و سالش تنها اوست که از شدت خپلی و خرفتی و بزدل بودن کناری ایستاده و حتی جرأت ترک محل و رفتن به خانه را هم ندارد.
از خودش خجالت میکشید. از آنهمه چربی که خیلی زود پسانداز کرده بود و از آن همه برنج کتهای که دوبار در روز میبلعید و تمام فامیل سرش غر میزدند که نباید مثل خرس قطبی غذا بخورد. از آنجا که این روایت را من به عنوان اول شخص روایت میکنم و منطقا نمیتوانم توی ذهن پسرکِ ایستاده کنار دیوار بروم؛ باید اعتراف کنم که من توی صفِ پریدن از روی دروازه نایستاده بودم. من آن پسرک بودم. بچههای درازِ دیلاقِ استخوانی با آن صورتهای آفتاب سوخته و موهای ژولیده و پاهای برهنه پر تاول ایستاده بودند توی صف و از وقتی تنها توپشان را یکی از همسایهها پاره کرده بود، دلشان را خوش کرده بودند به بازی ابلهانه پریدن از روی دروازه گل کوچک. حجمِ پوچیِ بازی بیحاصلشان عمیقا عذابم میداد و نمیخواستم من هم بخشی از اجبارِ بیمنطقشان به کشتن وقت باشم.
برای همین زل زده بودم به کفشهای نوام که پدربزرگ برایم خریده بود و داشتم فکر میکردم به عذاب ترسناکی که خدایان تعیین کرده بودند برای سیزیف. اینکه در چرخهای باطل مجبور بود صخرهای را بغلطاند تا بالای کوه و باز رهایش کند پایین و سالها و سالها همین را تکرار کند و احتمالا دور از چشم خدایان، توی ذهن علیل خودش، دل خوش کند به عذاب جسمانیِ ناشی از بالا بردن صخره. که با لذتی خودآزارانه عذاب آن تسلسلِ بیپایان را کاهش میداده و هیچکس هیچوقت نمیتوانسته بفهمد تنبیهِ ترسناکتر، حذف بخشِ سختیِ فیزیکی کار بوده است. این را قبول دارم که این تفکرات برای بچهای به آن سن و سال غریب و بعید به نظر
میرسد.
برای همین مجبورم یک باردیگر اعتراف کنم به اینکه من، سراسر دوران کودکیام را پسر چاق بیمصرفِ پرخوری بودم که آخرین نفر توی یارکشیهای فوتبال انتخاب میشدم و حتی از تپل بودنم هم نمیتوانستم برای پر کردن دروازه استفاده کنم و آنقدر گل میخوردم که یا پرتم میکردند بیرون یا میگذاشتندم به عنوان دفاع که با اولین تنه بازیکن حریف نقش زمین میشدم و گریهکنان راهی خانه میشدم و مینشستم لب حوض و فحش میدادم به تصویر رقصان خودم توی آب. آن لحظه هم تکیه داده به دیوار و داشتم فکر میکردم به اینکه چطوری چاقوی تیز پدربزرگ را کش بروم و تکههای اضافی و لایههای چین خورده شکمم را ببُرم و وزنم را چند ده کیلو بیاورم پایین و موقع پریدن از روی دروازه بایستم اول صف و بعدش باز بدوم خودم را جا کنم وسطهای صف و توی دلم بخندم به هرچی بچه چاق پخمه که از ترس تکیه داده به دیوار و بیصدا اشک میریزد. آدم باید خودش، بچگیهایش و تمام بیعرضه بازی هایش را بپذیرد و کمتر خودش را بزند به آن راه.