| شهاب نبوی | بابا همیشه میگفت: «نمیدونم پس توئه لندهور واسه چی خونه مجردی گرفتی؟ تو که هرروز همینجا ولویی.» اما موضع مامان کمی نرمتر بود. «مادر، خب برای چی این همه هزینه واسه خودت درست کردی؟ لااقل زن بگیر که پولت هدر نرفته باشه. اینقدر ساده و ببو هستی، آخر میترسم یکی توی همون خرابشده خودش رو بهت قالب کنه. اصلا پسش بده برگرد پیش خودمون...» راستش خودم هم درست نمیدانستم، چرا این کار را کرده بودم. قبلش خیلی ذوق داشتم. روز اول، بعد از اینکه اسباب، اثاثیه را چیدم، ولو شدم روی زمین و کلی خوشحالی کردم؛ انگار از گوانتانامو آزاد شده بودم. هرچه لباس تنم بود را درآوردم و شروع به غلتزدن روی زمین کردم. رفتم دستشویی و در را نبستم و بدون دغدغه کارم را کردم. اینقدر عقده ژستگرفتن روی مبل و سیگارکشیدن پیدا کرده بودم که توی همان چند ساعت اول یک پاکت سیگار کشیدم؛ اما به شب نرسیده، خسته شدم. به زور سعی کردم بخوابم. صبح زود ساعت هفت جلوی خانه بابا بودم. بابا که روز قبل با کلی گریه و زاری و «تورو خدا نرو. هروقت دوست داشتی برگرد.» و اینها بدرقهام کرده بود، اصلا انتظار نداشت به این زودی، آن هم این وقت صبح من را جلوی خانه ببیند. رویم نشد بگویم طاقت نیاوردم و برگشتهام. الکی گفتم: «ببخشید، زیر پیرهنیهای من اینجا نمونده؟» و قبل از اینکه جوابم را بدهد، از زیر دستش خودم را به داخل رساندم و چند ساعتی خوابیدم. از خواب که بیدار شدم، خیلی با خودم کلنجار رفتم؛ تا خودم را متقاعد کنم که زندگیام وارد مرحله جدیدی شده. برگشتم به خانهام. برای خودم سرگرمیهای مختلفی درست کردم. فیلم میدیدم. مخصوصا فیلمهای خشن، با پایانی باز. پلیاستیشن بازی میکردم. دوستانم را گلهای میریختم توی خانه. کفتر و گربه عجیب و غریب به ملت نشان میدادم؛ اما باز هم ته دلم میخواست برگردم خانه بابا. هر روز به بهانههای مختلف میرفتم خانهشان. مثلا میگفتم: «بابا، داشتم جدول حل میکردم، این یه دونه رو نتونستم، اومدم از شما که استادی بپرسم؛ سه عمودی، قسمت دوم چی میشه؟» بعد هم دیگر از جایم تکان نمیخوردم. بارها تا دم پسدادن خانهام رفتم اما لحظه آخر پشیمان شدم. راستش دلم گرما و آرامش خانه بابا و راحتی و بیقیدی خانه خودم را با هم میخواهد.