یاسر نوروزی/طنزنویس
اصغر مشکوک بود و مرا انداختند جلو تا با او صحبت کنم. ابتدا زیر بار نمیرفتم اما وقتی گریه مژگان را دیدم، گفتم: «باشه. باشه.» همسرم هم سر تکان داد و گفت: «آره یاسر. برو باهاش صحبت کن بلکه یه اتفاقی بیفته.» جویدهجویده گفتم: «ببین عزیزم. اون به روانشناس احتیاج داره نه من!» که دیدم گریههای مژگان بلندتر میشود. همسرم با اشاره سر و ابرو پرید بهم که زودتر بروم و آش را بیشتر از این هم نزنم. بنابراین رفتم پایین. اصغر رفته بود نشسته بود توی پارک و سیگار میکشید. ماجرای ازدواج آنها به یکسال نمیرسد. خلاصه این ازدواج را اگر بخواهیم به شکل توییتری بنویسیم، این میشود که اصغر زگیل شد، مژگان هل شد، عاقد گفت وکیلم؟ و مژگان گفت بله. بعد کمکم فهمیدند که اصغر یک مقداری مشکوک است. البته اوایل مژگان از واژه حساس استفاده میکرد که بعد تبدیل شد به «خیلی حساس»، چند ماه بعد شد «مشکوک» و در این دعواهای اخیر رسید به «مرتیکه روانی دیوونه». البته مژگان در اوج ناراحتی چنین واژهای را به کار برد اما زندگیهای مشترک نشان داده زن و شوهرها اول با کراهت به هم فحش میدهند، بعد از مدتی با نجابت، کمکم با صراحت و بعد از چند سال خساوتمندانه هرچیزی دم دهنشان میآید، نثار میکنند. هنوز ماجرای این دو البته به اینجا نرسیده بود و من قرار بود سفیر صلح باشم. برای همین رفتم پایین و کنار اصغر نشستم. تابلو بود میخواهم نصیحتش کنم. برای همین گفت: «ببین. توی موضوعی که نمیدونید چیه خودتون رو نندازید وسط!» با این حال، پس نکشیدم. گفتم: «تو اشتباه میکنی» و برای اینکه صمیمیت بپاشم وسط بحث، یک «اصغرجان» هم اضافه کرد. بعد با طمأنینه ادامه دادم: «مژگان یه چیزهایی بهم گفته. بیخبر نیستم.» اما دیدم که جلو کشید و گفت: «چی به تو گفته که من بیخبرم؟» گفتم: «نه، نه. منظورم این بود همون چیزهایی رو که تو میدونی، من هم میدونم!» اصغر اما دست آورده بود بالا یقهام را بچسبد. گفت: «یعنی قبلش به تو گفته بود؟! راستشو بگو! قبلش؟» گفتم: «قبل و بعد چیه عزیزم، منظورم اینه الان در جریانم که شما مشکل دارید و اومدم اگه بتونم حلش کنم!» اصغر حالا ایستاده بود. گفت: «تو چه کارهای که اومدی مشکل ما رو حل کنی؟ چرا مشکل خانم من باید آنقدر برات مهم باشه؟» ابرو بالا میدادم. گفتم: «یعنی چی؟! خب مشکل خانم تو، مشکل توئه دیگه.» اصغر گفت: «نه. یه چیزهایی داره این وسط رو میشه که من تا حالا ازش بیخبر بودم. میدونی من با آدمهای خیانتکار چه کار میکنم؟» خیره نگاهم میکرد. گفتم: «مقصودت رو نمیفهمم!» همزمان دستش را میبرد عقب، مشت را ول بدهد تو صورت من اما تلوتلو خورد و از عقب با کله خورد زمین. حالا هم بیمارستان است و ما آمدهایم ملاقاتش. احساس میکردم که مخچهاش کمی جابهجا شده باشد اما نه تا این حد. چون وقتی داخل شدیم، چشمانش را باز کرد و گفت: «تویی!» مردد و با احتیاط گفتم: «بله. اومدم ملاقاتت.» چون میترسیدم دوباره خونش به جوش بیاید و بخواهد کاری غیرعاقلانه از او سر بزند. با این حال دیدم که گفت: «من خیلی اشتباه میکردم. مژگان هیچ کاری نکرده بود. همهاش تقصیر خودم بودم.» خوشحال گفتم: «خوبه که متوجه شدی.» اما دیدم که در پایان اضافه کرد: «هیچ چیزی نمیتونه دو تا عاشق رو از هم جدا کنه. برو!» با تعجب گفتم: «کجا؟» گفت: «برو بهش بگو من طلاقش میدم. از بین شما میکشم کنار!»