تهمینه مفیدی| زهرا فخرایی در «بندر دیر» بوشهر با پدر ناخدا و مادری زندگی میکند که هر روز نان خانه را در تنور حیاطش درست میکند. برای آنکه بتواند وارد هنرستان شود، برخلاف خواست خانوادهاش به بوشهر میرود تا گرافیک بخواند. دوبار دانشگاه قبول میشود؛ بار نخست رشته هنرهای سنتی دانشگاه کرمان و بار دوم ادبیات نمایشی دامغان و هر دو بار بعد از مدتی انصراف میدهد. دلش میخواسته بنویسد، یک سالی میرود کرج پیش برادرش و آنجا مینویسد و تصویرسازیهایش را میگذارد کنار نوشتههایش تا تبدیل میشود به کتاب «عینکو» که نشر حوض نقره آن را منتشر کرده و بعد دوباره به «بندر دیر» برمیگردد تا شبها با پدرش برود ماهیگیری یا برای مشتریهایش عروسک بسازد و راوی تجربیات زیستهاش شود. زهرا فخرایی در فضای مجازی بدون هیچ خودسانسوری از خودش مینویسد، خودی که برای اثبات بودنش بارها و بارها پا به زمین کوبیده و صدای این کوبیدهشدن را به گوش دیگران رسانده است. دیگرانی که او را به خاطر شکل بودنش دوست دارند. هر روز میآیند تا او را بخوانند که از خودش، گربههایش، مادرش، پدرش، دریا و همسایههایش مینویسد. اویی که گرچه سر از فضای مجازی درآورده، اما از هر واقعیتی حقیقیتر است و این روزها هیچ کاری سختتر از خود بودن و واقعی بودن نیست.
زهرا دوبار درس و دانشگاه را رها کردی، در مقابل این تصمیمهایت با مقاومت و واکنش خانواده روبهرو نبودی؟
من وقتی دوم دبیرستان برای ادامه تحصیل در هنرستان از شهر خودمان به بوشهر رفتم که سهسال آنجا تنهایی زندگی کنم، خانوادهام اصلا موافق نبودند، از همان موقع کاملا از من ناامید شدند و گفتند هر کاری دلت میخواهد بکن و دیگر روی ما حساب نکن. ولی خب چون خیلی مهربان بودند، من همیشه میتوانستم روی محبتشان حساب کنم. حتی وقتی دوبار از دانشگاه انصراف دادم، باز هم منتظر بودند بیایم بگویم میخواهم بروم دانشگاه.
تجربههای مختلف یا به قول خودت از این شاخه به آن شاخه پریدن ضعف زهراست یا قوت او؟
اگر میتوانستم به یکی از این شاخهها بچسبم و توی همان موفق باشم، خب احساس بهتری داشتم. ولی من خیلی زود خسته میشوم و با شناختی که از خودم دارم ترجیح میدهم دایم به زندگیام تنوع بدهم و از این شاخه به آن شاخه بپرم. میدانم از ضعفم نشأت میگیرد، ولی دوست دارم بگویم نشانه قوتم است.
در شهرهای بزرگ بچهها از وقتی وارد مدرسه میشوند با کنکور و اضطراب آن درگیرند، فکر میکنی اگر تهران به دنیا میآمدی و زندگی میکردی باز هم میتوانستی انصراف دهی؟
بهنظر من اصلا ربطی به شهر زندگی آدم ندارد، به روحیه آدمها بستگی دارد. من هیچ وقت دوست نداشتهام از یک مسیر از قبل مشخص شده به موفقیت برسم.
دانشگاه برای تو چه جور جایی است که میشود از آن دوبار انصراف داد؟
دانشگاه جایی است که به هر رشتهای علاقه داشته باشی مجبوری درسهایی بیربط با آن رشته را پاس کنی و من از مجبوربودن متنفرم.
توی دانشگاه تو زهرا نبودی؟ زهرایی که خودت میشناسیاش را میگویم. درواقع دانشگاه شکل بودنت را کنترل میکرد؟ یا نه اصلا برایت اینقدر مهم نبود که بخواهی انرژی صرف بودن در آن مکان کنی؟
بله، شکل بودنم را داشت کنترل میکرد. من از هشتسال پیش تا حالا، همیشه شبها بیدارم و کارهایی را که دوست دارم در طول شب انجام میدهم. ولی توی دانشگاه بعضی وقتها مجبوری صبح سر کلاس بروی. مجبوری توی کلاسی بنشینی. از بین 10نفر شاگرد، شاید فقط بتوانی با یکی از آنها ارتباط برقرار کنی و از بودن با بقیه بچهها لذت نبری. من عادت کرده بودم به زندگی تو اتاقم. عادت کرده بودم به خودم و وسایل کارم. بودن با آن همه آدم مرا مضطرب میکرد.
فکر میکنی فضای آکادمیک آدمها را شبیه به هم میکند؟
شبیه شبیه که نمیکند، ولی توی یک دوره، وقتی همه مجبورند یک نوع کتاب بخوانند، راجع به یک موضوع حرف بزنند، همه با هم یکجا ساکت روبهروی یک استاد بنشینند، حتی بعضی وقتها خوابهای شبیه به هم ببینند و همه با هم قرار باشد از یک مسیر به مقصد برسند، زندگی کسالتبارتر از چیزی که هست میشود.
بعد از انصراف آدمها زیاد سوال پیچت میکردند که چرا و چه شد؟ و واکنش تو چه بود؟
بله. استادها، همکلاسیها، معلمهای هنرستانم، اعضای خانواده و دوستهای مجازیام، خیلی میخواستند از دلیل انصرافم سر در بیاورند یا بعضیها میپرسیدند مگر تو ادبیات نمایشی را دوست نداشتی؟ پس چرا انصراف دادی؟ گاهی دلیلش را توضیح میدادم. بعضیوقتها هم فقط میگفتم حوصله دانشگاه را نداشتم.
در یکی از مصاحبههات گفته بودی وقتی رشته ادبیات نمایشی توی دانشگاه میخواندی درس بازیگری داشتی و با این درس کنار نمیآمدی، چون خجالتی بودی و با آن شکل دیدهشدن مشکل داشتی درسته؟ من به این فکر میکردم زهرا فخرایی که روز نخست شروع به نوشتن در فضای مجازی کرد، نمیخواست دیده شود؟ و این شکل دیدهشدن چه تفاوتی با دیدهشدن در بازیگری دارد که تو با آن راحت نبودی و با این یکی هستی؟
راستش من از وقتی که وبلاگ مینوشتم، به آن صفحه شبیه به صفحه دفترچه خاطرات نگاه میکردم و هیچ تصوری از خوانندههایم نداشتم. بعدها که خوانندههایم زیاد شدند، باز هم خودم بودم و اتاق خلوتم. مینوشتم و حالا چندنفر هم میآمدند زیر پستم یک حرفی میزدند. هیچ وقت احساس نمیکردم آن آدمها وارد حریم شخصیام شدهاند، ولی کلاس بازیگری قضیهاش به کل متفاوت بود. باید جلوی آن همه شاگرد یک نی بلند را روی دستت ثابت نگه میداشتی و با پاهایت دوروبر آدمها میچرخیدی. گاهی با آنها چشمتوچشم میشدی، گاهی خندهات میگرفت. گاهی مسخرهات میکردند، یا بهت توضیح میدادند چه کار کنی بهتر میتوانی نی را روی دستت نگه داری که نیفتد. جو نوشتن توی اتاقم، با جو کلاس بازیگری زمین تا آسمان فرق داشت.
زهرا، نوشتهشدن و چاپ عینکو چه جور اتفاقی توی زندگیات بود؟
قبل از اینکه کتاب چاپ کنم، فکر میکردم اگر عینکو چاپ شود خیلی احساس نویسندهبودن بهم دست میدهد و خانوادهام خیلی به من افتخار خواهند کرد، چون کتابم خیلی به چشم میآید، ولی وقتی چاپ شد، مثل یک کتاب معمولی بود که انگارنهانگار مدتها برایش زحمت کشیده باشم، فقط چند ورق کاغذ بود که به هم چسب خورده بود و بین بقیه کتابهای کتابخانهام جا اشغال کرده بود. اتفاق خاصی نبود. قبل از چاپش حس بهتری داشتم.
شنیدم که عینکو شماره 2 را هم به ناشر سپردی، ناشر همان حوض نقره است؟
بله، همان حوض نقره است. کتاب، مجوز هم گرفته، ولی هنوز چاپ نشده. امیدوارم این بار کیفیت چاپش بهتر از کتاب عینکو1 باشد.
زهرا فخرایی را بیشتر به نویسنده کتاب عینکو بودن میشناسند یا به نوشتههایش در فضای مجازی؟
کتاب عینکو را خیلیها نمیشناسند، آنهایی هم که مثلا اتفاقی مرا بهجا میآورند، به خاطر نوشتههایی است که در فضای مجازی در مورد پدر و مادر و گربههایم مینویسم.
زهرای فخرایی عروسکساز را بیشتر میشناسند یا زهرای فخرایی نویسنده را؟
فکر کنم زهرا فخرایی که مینویسد.
گفته بودی زهرا فخرایی دلش میخواهد رمان بنویسد و نویسنده شود، یعنی زهرا فخرایی حالا نویسنده نیست؟ زهرا فخرایی که رمان نمینویسد خودش را نویسنده نمیداند؟
خب رمان نوشتن یک کار خیلی زمانبر و ارزشمندتر است. از خودم خیلی بیشتر از این انتظار دارم که با یادداشتهایم خودم را نویسنده بدانم. اگر یک روز رمان بنویسم، آن موقع با خیال راحت میتوانم بگویم یک نویسندهام.
توی مصاحبههایت بارها و بارها این را از تو شنیدم که دلت میخواهد رمان بنویسی، زهرا فخرایی برای من آدمی است که تا حالا بیشتر کارهایی را که دوست داشته انجام داده، با حرف و نظر من موافقی؟ و انجام کاری هست که برایت بدل به حسرت، آرزو یا حتی عذاب وجدان شده باشد؟
با این همه تنبلی که از خودم سراغ دارم، بعید میدانم یک روز واقعا بنشینم و همه تمرکزم را روی یک رمان بگذارم. اگر هیچوقت از پسش برنیایم خب میشود یک حسرت.
تا آنجا که من میدانم عینکو 90درصد شخصیت زهرا فخرایی است و 10 درصد دختری که توی ذهنش دلش میخواست باشد، دختری که زهرا دلش میخواست باشد چه ویژگیهایی دارد؟
لاغر است، سیگار نمیکشد، در جمعها میرقصد، خوشسروزبان است و یک گوشه ساکت نمینشیند.
دختری که خوانندهها نوشتههایش را دوست دارند چه ویژگیای دارد؟ فکر میکنی چه چیزی باعث شده نوشتههایت تا این اندازه مورد توجه قرار بگیرند و خوانده شوند؟
بیشتر خوانندههای من یا ایران نیستند یا اگر ایران باشند در شهرهای بزرگ زندگی میکنند. از آن همه شلوغی و ترافیک خستهاند و مثلا من که از تنور مادرم حرف میزنم یا مینویسم با پدرم رفتهام ماهیگیری ذوق میکنند. همه خوانندههام به نظرم دنبال یک محیط بکر میگردند که چند روزی برای بیخیالی از دنیای شلوغشان به آن پناه ببرند.
زهرا فخرایی خودش را بینظم، عجول، کمتحمل، خنگ، شلخته، حواسپرت و بااستعداد میداند. مثل اینکه استعداد تنها ویژگی مثبت زهرا فخرایی از نظر خودش است! این ویژگیها که برای خودت شمارش میکنی، حرفهایی است که دیگران در موردت میزنند و رویت تأثیر گذاشته و میگذارد یا خودت واقعا باورشان داری؟
نه، از بچگی فکر میکردم بااستعدادم. مثلا با خواهرم که چهارسال از خودم بزرگتر بود، کلاس موسیقی میرفتم یا کلاس طراحی که میرفتم بیشتر همکلاسیهایم از خودم خیلی بزرگتر بودند، ولی میتوانستم خودم را به سطح آنها برسانم.
در مورد بینظم، عجول، کمتحمل و ... چه؟
خودم قبول دارم که این طوریام، بعضی از آدمها هم بهم گفتهاند که این ویژگیها را دارم، ولی ارتباطی به حرف دیگران ندارد، این نظر خودم راجع به خودم است.
زهرا عینکت را دوست داری چون معتقدی از تو محافظت میکند، چه چیزهای دیگری توی زندگیات از تو محافظت میکنند و در مقابل چه چیزهایی ( یا چه کسانی)؟
خندهام گرفته از بس که مصاحبههای قبلی مرا با دقت خواندهای. راستش نمیدانم.
توی سایه، پشت عینک و مانیتور بودن از تو محافظت میکند؟ در مقابل چه چیزی؟
بله، این دیوارهای شیشهای از من محافظت میکنند. چون آدمها از پشت این دیوارها نمیتوانند بپرند و وارد حریم خصوصی حقیقیات شوند.
زهرا فخرایی عینک، گربه، راپید، جوهر و رنگهایش را دوست دارد، چه چیزهای جدیدی میتوانی به دایره دوستداشتنهایت اضافه کنی؟
دوچرخهام، گردنبندم، تابلوهای روی دیوار اتاقم، هایپ، لپتاپ و دوربینم.
زهرا تابهحال مردی را هم دوست داشتی؟از آن مرد عروسک هم ساختی؟
بله. من هر وقت از پسری خوشم بیاید عروسکش را میسازم. فکر کنم تا حالا برای سه نفری ساخته باشم.
ساختن عروسک مردی که دوستش داری چه حسی میتواند داشته باشد؟
از آنجایی که معمولا از مردهایی خوشم میآید که از من دورند، وقتی عروسکشان را میسازم، احساس میکنم از نزدیک دارمشان.
عروسک چند تا نویسنده را تا حالا ساختی؟
تا جایی که به یاد دارم 8 تا. علیرضا روشن، علی کرمی، محمود فرجامی، شراگیم زند، حسین نوروزی، نوشین زرگری، سهیلا فکور و حسین وحدانی.
شمارش کردی تا حالا چند تا عروسک ساختی؟
یکبار که تصمیم گرفته بودم عروسکسازی را ول کنم، نشستم عروسکهایی را که تا حالا ساخته بودم شمردم، دویستوخردهای شد. ولی الان تعداد دقیقش را نمیدانم.
زهرا قیمت هر عروسکی که میسازی چقدر است؟
بستگی دارد چه نوع عروسکی بخواهم بسازم؛ با چه موادی و ابعادش چقدر باشد. قیمت عروسکها معمولا از پنجاه تومان تا دویستهزار تومان است.
زهرایی که دیگر از ساخت عروسک نتواند درآمد داشته باشد، چه کار میکند؟
ایدهای ندارم. فعلا که درآمدم خوب است. فکر کنم اگر یک روز، دیگر از راه عروسکسازی نتوانم کسب درآمد کنم، مجبورم تندتند کتاب چاپ کنم یا اینکه با پدرم بیشتر به ماهیگیری بروم.
چند وقت است با پدرت به ماهیگیری میروی؟
پدرم ماهیگیر نیست، ناخداست و تفریحی به ماهیگیری میرود. من هم بعضی وقتها با او میروم. فکر کنم الان 6سالی میشود که با هم میرویم، البته نه زیاد. مثلا از بین 10 باری که پدرم میرود، سه بارش را با او میروم.
بیشتر، شبها به ماهیگیری میروید یا روز؟
نصف شبها موقع جذر آب میرویم.
کدام ماهی را بیشتر از همه صید میکنید؟
تور ماهیگیری پدرم، سوراخهای ریزی دارد که با آن تنها میشود ماهیهای کوچک را صید کرد. مثل ماهی شنگ، حسن مری و چخ. ماهی کُت یا خَکک بزرگترین ماهیای است که میشود با تورش صید کرد.
خودت کدام ماهی را بیشتر از همه دوست داری؟ چرخ زندگی از راه صید میگردد؟
ویر و دارو که گوشتشان سفید نیست.نه. گفتم که پدرم تفریحی صید میرود. ماهی میگیرد برای اینکه دوتایی روی آتش کباب کنیم و بخوریم یا اینکه بدهیم به گربهها.
توی یکی از نوشتههات یادم است پدرت به جای از ترکیب جذاب «زنده شدن آب» استفاده کرده بود که تا الان نشنیده بودم و به من حسی را میداد شبیه به اینکه دریا هم یک وجود مستقل و پذیرفتهشده دارد، دریا برای تو چه مفهومی دارد؟
سوال سختی است، تا الان بهش فکر نکردم، ولی نخستین چیزی که به ذهنم میرسد این است، دریا خود زندگی است. همیشه سختی و آسانی را با هم دارد و هیچ دو روزی توی زندگی آدمها مثل هم نیست. دریا هم پر و خالی میشود، طوفانی و آرام میشود، ولی توی همه حالتها باز هم قشنگ است.
در بوشهر ماهیگیری زنها کنار مردها یک عرف جا افتاده است؟ بگذار سوال کلیتری بپرسم به نظرت زنهای جنوب با زنهای شهرهای دیگر تفاوت چشمگیری دارند؟
توی شهر ما که اینجوری نیست. خیلی کماند زنهایی که با مردها ماهیگیری میروند. من هم که با پدرم میروم، ماهیگیری بلد نیستم تور را روی آب پهن کنم، درواقع فقط همراهیاش میکنم و کارم این نیست که ماهی بگیرم. فقط سیلک ماهیگیری را از شانهام آویزان میکنم و پدرم ماهیهای صیدشده را میاندازد توی آن..
پدر تو ناخداست و من شنیدم سینه ناخداها پر از روایات اسرارآمیز و افسانهای از دریا و اتفاقات آن است، تو تا بهحال از این روایات چیزی شنیدهای؟
پدرم همیشه درحال تعریف کردن این جور ماجراهاست. انگاری از یک دنیای دیگر آمده پیش ما.
بیشتر با عروسکهایت حرف میزنی یا آدمها؟
کلا آدم کمحرفی هستم. فکر کنم با خودم بیشتر از آدمها و عروسکها حرف بزنم. با نخستین عروسکم حرف میزدم که دیگر ندارمش. به جز خانوادهام و دوستهای مجازیام که با هم حرفهای معمولی میزنیم، دوتا دوست صمیمی هم دارم که با آنها درددل میکنم.
با ساختن عروسک از آدمها آنها را بیشتر برای خودت نگه میداری یا نوشتنشان؟
عروسکها را معمولا برای خودم نگه نمیدارم و سعی میکنم به دست صاحبانشان برسانم، هیچ جور، نه با عروسک و نه با نوشته نمیتوانم کسی را برای خودم نگه دارم.
زهرا تو از زلزله میترسی؟ یعنی شده بارهاوبارها به این فکر کنی که اگر زلزله بیاد چه اتفاقی میافتد؟
بله، میترسم. وقتی که کرمان دانشجو بودم، چند نفری از بم توی خوابگاه آمده بودند و خاطرات زلزله را برایمان تعریف میکردند. آن روزها خیلی به این فکر میکردم که اگر زلزله بیاید و عزیزانم را از دست بدهم، چه کار میکنم و چطور خودم را جمعوجور میکنم و با این زندگی کنار میآیم؟ ولی ترجیح میدهم به زلزله فکر نکنم یا دستکم آرزو کنم هیچ وقت برایم اتفاق نیفتد.
اگر بخواهی یک عروسک از زلزله بسازی، عروسکت چه شکلی میشود؟
بعید میدانم چنین عروسکی بسازم، ولی به نظرم همانطور که وقتی زلزله میآید و همه چیز از هم میپاشد و هیچچیز سر جای خودش نیست، لابد تکههای پارچه را به هم میدوزم تا شکل یک انسان به خود بگیرد، شاید جای دست و پاها را نیز با هم عوض کنم، شاید اصلا عروسکم لب یا دماغ هم نداشته باشد.
تو یکسال بعد از پایان جنگ به دنیا آمدی، میتوانی جنوب جنگدیده را تصور کنی؟ خاطراتی از دیگران شنیدهای؟ و اگر شنیدهای بدترین (تلخترین) خاطرهای را که از جنگ شنیدهای برایم تعریف میکنی؟
تصوری از جنگ ندارم.
اگر یک عروسک از جنگ بسازی، عروسکش چه شکلی میشود؟
دوست ندارم موضوعی عروسک بسازم، چه عروسک راجع به زلزله باشد، چه راجع به جنگ و چه هر چیز دیگری.
زهرا چه چیزهایی میتواند تو را عصبانی کند؟ وقتی عصبانی میشوی چه کار میکنی؟
اگر برای یک عروسک خیلی زحمت کشیده باشم و مشتری بگوید عروسک را نمیخواهد، عصبانی میشوم و تا چند روز کار نمیکنم. اگر بخواهم سفر بروم و مادر یا پدرم اجازه ندهند، عصبانی میشوم و میآیم توی اتاقم به در و دیوار فحش میدهم و اتاقم را بهم میریزم. اگر توی جمع راجع به مرگ، آزادی، جنگ، تنهایی یا عشق از من سوال بپرسند، عصبی میشوم، ولی سکوت میکنم و وقتی از آن جمع بیرون آمدم، ساعتها میخوابم.
توی زندگیات تا حالا احساس ناامنی کردی؟ میتوانی بگویی بیشترین احساس ناامنی را چه زمانی داشتی؟ عروسک یک احساس ناامن چه شکلی است؟
بله. بیشترین احساس ناامنی را در دوره دبیرستان، زمانی تجربه کردم که رفته بودم بوشهر، هنرستان. توی پارکینگ خانهای زندگی میکردم که پشت قبرستان بود و شبها فضایش ترسناک میشد. گاهی صدای جیغ میآمد، گاهی صدای زوزه گرگ. خانوادهام از رفتنم راضی نبودند و هیچ وقت نیامدند ببینند که کجا زندگی میکنم، احساس بیکسی میکردم و آن روزها، تنهایی برایم ترسناک بود و فکر اینکه چه بلایی قرار است به سرم بیاید باعث میشد هم از شب بترسم و هم از روز. عروسکی که احساس ناامنی میکند شاید باید بچهای باشد که مشتش را گره کرده و چشمش را بسته و خودش را به دیوار چسبانده.
زهرا من رنگ را در عروسکهای تو میبینم، در عکسهایی که میگیری هم رنگ را میبینم، ولی در نوشتههایت رنگ را کمتر میبینم، رنگ برای تو چه کاربردی دارد؟
تا به حال بهش دقت نکردهام.
چه بوهایی بیشتر در طول روز به مشامت میرسد؟ بوها برای تو چه تداعی معنایی دارند؟
بوهایی که از آشپزخونه مادرم میآید. بوی میگو، بوی ماهی، بوی ادویههایی که درست میکند. حضور مادرم و آرامشی که توی خونهمان هست را برایم تداعی میکند.
غذا بلدی درست کنی؟کدام غذاهایی که با ماهی پخته میشود را بهتر میپزی؟
بله بلدم. البته نه همه غذایی. ماهی سرخکرده و چاوول.
زهرا لالایی یا ترانه خاصی از کودکیات بهخاطر میآوری؟ چیزی شبیه لالایی یا زمزمه مادرانه؟ اگر بهخاطر میآوری میتوانی بنویسیاش؟
فقط یکی را بلدم. که میگوید: مُو لالات میکُنُم ای رود ِ نادون،/ مُو لالات میکُنُم ای ریشه جون/ مُو لالات میکنم تا ماه نشینه/ الهی که مادر داغ فرزندش نبینه/ روزگار! اگر مادر ببینه روی فرزند/ چو حجّاجه که در مکه رسیده/ دِی رودُم لالا لالا خُردَم لالا لالا / رودِ جونیم مُو لالات میکُنُم تا ماه در آیه/ که بواِی رودُم سِفِرِن، خیری بیایه/ سر ِ کوه بُلند تا کِی نِشینُم؟/ که لاله، گُل بُرویه، خُوم بچینُم؟/ همه میگِن که لاله بیوفایه/ امیدِ بیوفا تا کِی نشینُم؟/ روزگار!/ مو لالات میکنم الله کریمه،بغلگیرت امیرالمومنینه/ امیرالمومنین دردُم دوا کن/ دی لالا/ نصیب کس در کربلا کن/ روزگار! علی رنگ گُله/ گوهر گرفته/ دو بازوش قلعه خیبر گرفته/ علی که میکنه کافر، مسلمون/ نگین از دست پیغمبر گرفته
زهرا تو نوشتههات خیلی حرف از گریه کردن میزنی، زیاد گریه میکنی؟ چیزهایی که باعث گریهات شوند زیادند؟
زیاد گریه نمیکنم، ولی اگر وقت کنم، سوژه برای گریه کردن زیاد است.
مدام میخوانم که دلت میخواهد لاغر شوی، چرا اینقدر به لاغرشدن گیر دادهای؟ زهرای همین شکلی چه ایرادی دارد؟
هر وقت میروم کوه یا مسافرت یا پیادهرویهای طولانی خیلی زود خسته میشوم. اگر لاغر بودم مدت بیشتری میتوانستم راه بروم و خسته نشوم.
به من بگو زهرایی که لاغر است، دل و جرأت دارد و سفر زیاد میرود، چه جور زهرایی است؟
یک زهرای ایدهآل که دیگر از زندگی چیزی نمیخواهد. آرزویم همین است که لاغر باشم، دل و جرأت داشته باشم و با دوچرخهام دنیا را بگردم.