شماره ۱۲۹۲ | ۱۳۹۶ سه شنبه ۲۱ آذر
صفحه را ببند
مادرها و دخترها

مریم سمیع‌زادگان نویسنده

چشم‌ها را بسته، روی نیمکت پارک نشسته، آفتاب می‌گرفتم. هدفون توی گوشم بود و گوگوش با حسرت سراغ گهواره‌اش را از مادرش می‌گرفت که یکی شانه‌ام را تکان داد. چشم باز کردم و دیدم خانمی شصت، هفتاد ساله، لبخند روی لب، موبایلش را گرفته سمتم، لب‌هایش تندتند می‌جنبید و با من حرف می‌زد. دستپاچه هدفون را از گوشم بیرون آوردم و با تعجب نگاهش کردم. مهربان پرسید: «می‌شود یک عکس از من بگیری؟ می‌خواهم بفرستم برای دخترم، آن ور دنیا...» با انگشت اشاره آن دور دور‌ها را نشانم داد. بعد سلانه‌سلانه رفت و ایستاد کنار درخت بید مجنون و یکی از شاخه‌های آویزان را توی مشتش گرفت و رو به دوربین لبخند زد، این‌بار اما زورکی. گفتم: «مصنوعی نخندید دیگر... از‌‌ همان لبخند شیرین‌شیرین‌ها بزنید لطفا... از همان‌ها که اول به من زدید... یادتان هست؟ همین چند دقیقه پیش...» گفت: «دلتنگم مادر، خیلی زیاد...» شاخه را ول کرد و کف دستش را بالا و پایین روی سینه مالید. یک‌جوری که تنگ بودن دلش را حس کردم، چشمانش یکهو پر از اشک شد. گفتم: «خب، دو، سه تا نفس عمیق بکشید و به چیزهای خوب فکر کنید تا من بتوانم چند تا عکس قشنگ ازتان بگیرم. این‌طوری دخترتان خوشحال می‌شود وقتی ببیند مادرش سرحال است.» لبخند کمرنگی روی لب‌هایش جان گرفت و گفت: «دختر‌ها هیچ‌وقت گول نمی‌خورند. کافی است دخترم تلفن کند. گوشی را که بردارم و بگویم الو!... حال دلم لو می‌رود، مشتم وا می‌شود...» موقع گفتن جمله آخر، مشتش را باز کرد و کف دستش را نشانم داد، لبخندش پررنگ‌تر شد. مهلت ندادم، دگمه را فشار دادم و چند عکس پشت هم از او گرفتم. بعد گوشی را دادم دستش. رفت و نشست روی نیمکت، عینکش را از جیبش بیرون آورد و به چشم زد. گفت: «بگذار ببینم خوب شده یا نه؟... خوشگل افتاده‌ام؟...» باز‌‌ همان لبخند شیرین روی لب‌هایش نمایان شد، از‌‌ همان لبخند شیرین‌شیرین‌ها، معلوم بود از عکس‌ها راضی است، تشکر کرد و آرام دور شد. هدفون را گذاشتم توی گوشم، گوگوش دوباره سراغ گهواره‌اش را از مادرش گرفت: «همون گهواره‌ای که خاطرم نیست، همون امنیت حقیقی و راست...» دخترک سن و سالی نداشت، شاید بیست‌و‌یکی‌دو ساله، ریزه‌میزه و لاغراندام. آمد و خودش را کنارم روی نیمکت جا داد. چندبار سرش را چپ و راست کرد. صورتش را جلو آورد و عقب بُرد و نگاهم کرد. یک‌طوری که مثلا چه می‌شود آن هدفون را از گوش‌هایت بیرون بیاوری و چند دقیقه به حرف‌های من گوش کنی. با خودم فکر کردم امروز، روز آهنگ گوش دادن من نیست و هدفون را از گوش‌هایم بیرون آوردم و فرو کردم توی جیب‌هایم. سر تکان دادم و چشم‌ها را تنگ کردم که مثلا چه شده، حرف بزن... گفت: «10ماه است عروس شده‌ام. هشت ماهی می‌شود آمده‌ام تهران. جز یکی، دو تا کوچه اطراف و این پارک دم خانه، جایی را بلد نیستم. غریبم...» اشکی از گوشه چشمش قِل خورد و آرام پایین رفت و روی چانه آویزان ماند. دستش را روی آن کشید و پاکش کرد، بعد هم دستش را با شلوارش پاک کرد. بدون این‌که نگاهم کند، گفت: «دلم برای مادرم تنگ شده... شوهرم که آمد خواستگاری، مامان گفت همین یک دختر را دارم، تحمل دوری‌اش را ندارم. گفت دختر به غربت نمی‌دهم. بابا گفت تهران که غربت نیست. چند ساعت فاصله دارد، صبح حرکت کنیم تا عصر رسیده‌ایم آنجا... تشر زد که: «نه نیاور زن...» مامان را راضی کرد... تحمل دوری مامان سخت‌ترین کار دنیاست...» دستم را جلو بردم و آهسته چند ضربه روی پایش زدم، لبخندزنان گفتم: «خودت را لوس نکن دختر، تندتند تلفن کن، صدایش را که بشنوی آرام می‌گیری...» گفت: «زیاد زنگ نمی‌زنم، صدایم را که بشنود لو می‌روم، می‌فهمد دلتنگم، غصه می‌خورد... مادر‌ها هیچ‌وقت گول نمی‌خورند...» دخترک حرفش را که زد و درددلش را که کرد، انگار دلش کمی آرام گرفت. ساکت نشست و زل زد به کلاغ‌ها و گربه‌های توی پارک. هدفون را از توی جیبم بیرون آوردم و فرو کردم توی گوش‌هایم، گوگوش شروع کرد به خواندن: «کجاست اون دست نورانی و معجز، بگو بیاد و دستمو بگیره...»

 


تعداد بازدید :  1043