شماره ۱۲۹۲ | ۱۳۹۶ سه شنبه ۲۱ آذر
صفحه را ببند
بن‌بست

|  شهاب نبوی |  چند‌ سال پیش افسردگی بهم غلبه کرده بود؛ يعنى جوری به پوچی رسيده بودم که فقط می‌نشستم گوشه اتاق و با سایه‌ام یه قل دو قل بازى می‌کردم. دلم مي‌خواست گلاب به روتون براى مستراح رفتنم از اتاق بیرون نرم و زیرم لگن بذارم. ديگه این‌قدر پوچ و پوک شده بودم که وقتی با مشت می‌زدم توى سرم، صداى قوطی خالی مي‌داد. آخر يه روز ديدم اینجوری نمي‌شه، بلند شدم رفتم پيش روانشناس. دلتون نخواد، روانشناس خانم خیلی برازنده‌ای بود. بهم گفت: چه کاری از دستم بر میاد؟ گفتم: من ديگه به آخر خط رسيدم. همه زندگيم شده این‌که بشینم گوشه اتاق و با خودم يه قل دو قل بازى کنم. تا اسم یه قل دو قل اومد از خوشحالی جيغی زد و گفت: «واى خداى من، منم عاشق يه قل دو قلم.» شما تا مرحله چند رفتی؟ گفتم: تا تهش. بعد هم اومد، وسط اتاق نشستیم و تا پاسی از شب يه قل دو قل بازى کردیم. بعد از چند وقت هم با هم ازدواج کردیم. الان سال‌هاست که داريم با هم بازی می‌کنیم. مي‌خوام بگم هر چقدر هم فکر کنید تباه و بی‌مصرفید، آخرش یکی پیدا ميشه که همون جوری دوست‌تون داشته باشه.


تعداد بازدید :  427