جابرحسینزاده/طنزنویس
آن روز گیر داده بودم حلوا بخورم. حلوای واقعی، از آن سیاهها یا قهوهایهایی که توی مسجد یا سر مراسم تدفین میچرخانند و ترجیحا نه از این مدل سوسولیهایی که جدیدا میگذارند توی سینی و هرکدامشان اندازه یک قاشق چایخوری هم نیستند و دورشان هم یک لایه نازک مثل نان دارد. از آن قدیمیها دلم میخواست که قشنگ قاشق بزنی و یک تکه تپل بیندازی کف دستت. یاد درگذشتگان قدیمی بخیر. قدیمها همه چیز اصیل و بزرگ و زیاد بود. با امیدی کمرنگ، تماس گرفتم با زنم که برایم حلوا درست کند و طبیعتا بلد نبود و وقتی خواستم در مورد اشتیاقم به حلواهای قدیم بگویم، فحش ناجوری داد و تلفن را قطع کرد. فرض کنید اصلا یک آدم خاک برسری توی این شهر مبتلا بشود به یک بیماری غریب و اگر حلوا بهش نرسد، راههای تنفسیاش بسته شود و بمیرد. چه کار باید بکند؟ یا اصلا جنون پنهانش بزند بالا و سینی توی آبدارخانه را بردارد و دور بیفتد توی شرکت و سینی را خرد کند توی سروصورت همکارها. اساسا من آدم بدشانسی بودهام همیشه. هروقت هوس چیزی کردم، از همان بچگی تا بهحال، محال بوده که به دستش آورده باشم. از سهسالگی که هوس قرمهسبزی میکردم تا بیستوچهارسالگی که یک روزهایی دلم سِرلاک میخواست تا آن دختر همسایهمان که اصلا هیچی. به منشی شرکت گفتم، چرخی بزند توی اینترنت ببیند جایی هست با پیک موتوری حلوا بفرستد؟ چیزی پیدا نشد و برای همین زنگ زدم به مامان. «الو مامان سلام. حلوا درست کن» مامان جیغ کوتاهی کشید و گفت: «مُرد؟» جواب دادم: «کی؟ کی باید میمرد؟» «فکر کردم رئیست که سرما خورده بود مرده» گفتم، متاسفانه سرماخوردگیاش خوب شده. بدجوری هوس حلوا کردهام مادر. برایم درست میکنی یا نه؟ جوابش منفی بود. نه به خاطر اینکه حالش را نداشته باشد، به این دلیل که آدمیزاد نباید کرم بریزد و انرژی منفی از خودش ساطع کند به کائنات. یعنی چی که آدم همینطور الکی حلوا درست کند آن هم از آن سیاه راستکیها؟ به جایش اگر دلم بخواهد، میتواند کاچی بپزد که... خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم. چه خاکی باید بر سرم میریختم؟ رفتم پیش مهندس مازیار که طبقه سوم شرکت کار میکرد و کلی با هم رفیق بودیم. تا از در رفتم تو و خواستم بهش سلام کنم، بلند شد داد زد: «بَه داش میتی. مخلصیم. اینطرفا، قدم رنجه فرمودین. چه خبرا داش میتی؟ بیا اینجا، بیا بشین» بنده خدا از بس سرش شلوغ بود، اسمم را اشتباهی به جای فرامرز میگفت مهدی. هر دفعه هم کل همکارهاش میخندیدند. یکی از خانمهای تپل طبقه سوم آنقدر میخندید که میافتاد به سکسکه و بعد از ترسِ بندنیامدن سکسکه گریهاش میگرفت. مازیار هر دفعه اسمم را یک چیز صدا میزد از شدت حواسپرتی. یک مدتی مغزش قفل کرده بود و تا من را میدید، داد میزد: «مجید!» بعد هم هرهر میخندید. نشستم روی صندلی کنار میز مازیار. گفتم: «داغونم آقا مازیار. دلم حلوا میخواد» مازیار بلند شد دستم را گرفت و من هم ایستادم و نگاه کردیم توی چشمهای هم و مازیار گفت، باید هر چیزی را از ته دل بخواهی آقا مهدی. خودم برایت جور میکنم. فقط اول باید برایمان صدای هلیکوپتر دربیاوری. اصلا حال و حوصله تقلید صدا نداشتم ولی مازیار آنقدر اصرار کرد و بقیه همکارها هم خواهش کردند و سوت زدند که دستهام را از دو طرف باز کردم و شروع کردم به درآوردن صدای ترتر و چرخیدن دور خودم. چرخیدم و از بس صدای بلندشدن و اوجگرفتن هلیکوپتر را دقیق اجرا کردم که همه شروع کردند به دستزدن و خانم تپل هم که از شدت خنده جیغ میکشید، آنقدر خندید و وسط قهقهههایش گفت خدا مرگت بده مازیار و آنقدر با کف دست کوبید روی میز که سکسکهاش شروع شد و من هم مثل هلیکوپتر دور خودش و میزش چرخیدم و صدایم را بردم بالاتر که یکدفعه دست گذاشت روی قلبش و چنگ زد به گلدان روی میز و افتاد زمین. همکارها دویدند از زمین بلندش کنند و من هم فرو رفته بودم توی نقش هلیکوپتر و همانطور میچرخیدم دور میزها. تا آمبولانس برسد دم شرکت، بنده خدا تمام کرده بود. دو روز بعد، مازیار به قولش عمل کرد. بعد از مراسم ختم، سه تا سینی پر از حلوا بردم خانه و قایم کردم توی کمد لباسهام.