شماره ۱۲۸۶ | ۱۳۹۶ يکشنبه ۱۲ آذر
صفحه را ببند
فلکه اول

|  شهاب نبوی |   بیشتر آدم‌ها تحت‌تأثیر کارتون‌های زمان بچگی‌شان که در آنها همه «سوباسا»وار و «کاکرو»مسلک، فکر همدیگر را می‌خواندند، خیال می‌کنند بدون این‌که دهان باز کنند، شما می‌توانی ذهن‌شان را بخوانی. واقعا هم، ای ‌کاش آدم می‌فهمید توی مغز دیگران یا لااقل اطرافیانش چه می‌گذرد؛ مثلا من اگر زودتر می‌فهمیدم که در سر رئیسم چه می‌گذرد و دقیقا از من چه می‌خواهد، الان وضعم این نبود. خیلی طول کشید تا بفهمم، او تنها چیزی که از من می‌خواهد این است که راپورت بچه‌های شرکت را بی‌کم و کاست بهش بدهم، اما منِ بی‌شعور، به‌جای این کار، برایش لازانیا درست می‌کردم و می‌بردم. یا مادرم، خدابیامرز تا روزی که وصیتنامه‌اش را خواندم، نفهمیدم عاشق این بوده که من هفته‌ای یکی، دوبار خودم را به خانه‌اش برسانم و صبحانه را با هم بخوریم. فقط روزی که وصیتنامه‌اش را خواندم، متوجه این موضوع شدم. چه‌قدر توی آن نوشته فحشم داده بود و نفرینم کرده بود که «ایشالله اون دوستای بی‌همه چیزت خیر نبینند که پسر ببوی منو ازم گرفتند...» بابایم را بگو. تا روزی که زنده بود، آن‌قدر با جذبه رفتار می‌کرد که وقتی می‌خواستم جلوی رویش کانال تلویزیون را عوض کنم، می‌رفتم جلوی درِ خانه تا اگر نعره کشید، از همان‌جا فرار کنم سمت کوچه. فقط روی تخت بیمارستان و توی لحظاتی که مثل این فیلم‌ها فرشته مرگ جلوی در ایستاده بود تا دستش را بگیرد و ببردش، بهم گفت: «بچه‌جون، یکی از آرزوهام همیشه این بود که باهات رفیق باشم و همه‌جای ایران رو دوتایی سفر کنیم و عشق کنیم...» یا دختری که قرار است با هم ازدواج کنیم. در همه این سال‌ها، هیچ‌وقت نفهمیدم ک‍ِی باید چه بگویم. کِی دوست دارد حرف بزنیم. کی دوست دارد حرف نزنیم. کی دوست ندارد «ریخت نحسم» را ببیند. کی مشتاق دیدن «ریخت نحسم» است. کی دوست دارد درباره اسم بچه‌مان صحبت کنیم. کی دوست دارد بگوید «من برای همیشه می‌روم.» و من بگویم: «تو غلط می‌کنی.» کی قاطی نمی‌کند اگر بگویم: «بیا، یه طوطی دارم که اخبار شبانگاهی را تحلیل می‌کنه...» خواهشا حرف بزنید. زندگی کارتون نیست که از ابرهای بالای سرتان حدس بزنیم چه چیزی در سرتان می‌گذرد...


تعداد بازدید :  386