طرح نو| سارا شمیرانی | صندلی را غل و زنجیر کرده به مغازه معاملات ملکیاش. نه اینکه صندلی قیمت خاصی داشته باشد یا مردم همهشان دزد باشند، نه! بیشتر بهخاطر اینکه کسی فکر نکند این صندلی یک وسیله به درد نخور است که صاحبش آن را نخواسته و گذاشته جلوی در. صندلی را غل و زنجیر کرده و شبها هم میگذارد همان جا بیرون مغازه بماند، شاید عابر خستهای باز گذرش به خیابان یاسری بیفتد.
وقف کردن که همیشه بخشیدن زمین و ملک و املاک نیست. وقف یعنی یک چیزی را هدیه کنی به آدمهای دیگر که به کارشان بیاید. یک چیزی که برایت دعای خیر بخرد، خدا بیامرزی داشته باشد. حالا میخواهد یک زمین یک هکتاری باشد برای ساخت مدرسه یا یک صندلی که شب و روز گوشه خیابان باشد و استراحتگاه آدمهای خسته شود. یک صندلی سفید دستهدار، شبیه صندلیهای مدرسه که رویش خیلی ساده نوشته شده: «این صندلی وقف آدمهای خسته میباشد». محمدعلی حاجیزاده 3 سالی است که مغازهاش را آورده به خیابان جمهوری. 30 سال بنگاه معاملات ملکی داشته و الان هم همین کار را ادامه میدهد. 4ماه بعد از باز کردن مغازه جدید، صندلی را میآورد میگذارد جلوی در، تا آدمهایی خسته جایی برای نشستن داشته باشند. آدمهایی که خیلیهایشان میروند سمت مطب پزشکی که در انتهای خیابان یاسری است. صندلی را گذاشته برای پیرمردها و پیرزنهایی که راه رفتن برایشان سخت شده و هر چند قدم نیاز دارند که نفسی تازه کنند. گذاشته برای آنهایی که با عطاری کار دارند و درد پا و کمر امانشان را بریده است.
«اوایل صندلی را بدون هیچ نوشتهای گذاشته بودم جلوی در، مردم خیال میکردند جزو اموال مغازه است و بیاجازه نمینشستند. همین جمله کوتاه را که نوشتم آدمها چند برابر شدند. پیر و جوان. اصلا چه فرقی میکند چه کسی با چه اندازه خستگی میخواهد چند دقیقهای بنشیند و خستگی در کند. من این صندلی را گذاشتم که بگویم، شمایی که رد میشوی و فکر میکنی پاهایت دیگر توان راه رفتن ندارد، بیا بنشین و نفسی تازهکن. هر چند وقف کوچکی است اما من آن را برای آدمهای خسته گذاشتهام که در شهر کم هم نیستند. البته بعضی وقتها هم قبل از اینکه مغازه را باز کنم مشتریهایم میآیند مینشینند و منتظر میماندند تا من بیایم. آدم خسته در این شهر کم نداریم. چه آنهایی که جسمشان خسته است و چه آنهایی که روحشان خسته شده است. هرکدام داستان خودشان را دارند. خیلیها که میآیند و مینشینند آب یا چای هم میخواهند. من هم دریغ نمیکنم. صندلی را شبها هم بیرون مغازه میگذارم. خیلی وقتها شده که صبح آمدم و دیدم یک نفر روی صندلی خوابیده. حالا یا بیخانمان بوده یا گذرش به این خیابان افتاده. صبح با آمدنم به مغازه از خواب بیدار شده و رفته. صندلی را زنجیر کردم به کرکره مغازه که کسی آن را نبرد. اتفاقا کار خوبی هم کردم. چون همان اوایل یک نفر دیگر صندلیای را کنار صندلی من گذاشت اما چون آن را نبسته بود همان
روز بردند. روی صندلی سفید پر است از دعاهای آدمهایی که آمدند و چند دقیقه میهمان صندلی وقف شده بودند. «خدا خیرت بدهد، خدا پدرت را بیامرزد، خدا خانوادهات را سلامت نگه دارد.» حاجیزاده میگوید، هر صبح صندلی را دستمال میکشد و جملهها را پاک میکند. «مردم از سر محبت این جملهها را مینویسند وگرنه که من کار بزرگی انجام ندادم هر چند خوشحالم که در حقم دعا میکنند. همین دعاها حال آدم را توی زندگی خوب میکند.» بعضی وسیلهها، هر چقدر کهنه، هر چقدر کوچک و ناچیز در یک موقعیت و روز خاص، مهمترین سرمایه آدمی میشوند. میشود همان چیزی که مدتها دنبالش میگردی تا کمی در حق آدمهای دور و برت خوبی کنی تا بدهکار خودت و مردم شهرت نباشی. حکایت صندلی خیابان جمهوری، حکایت همان چیزهای کوچکی است که نه به چشم ما میآید نه به چشم مردمی که هر روز با عجله خیابانها را طی میکنند که زودتر به مقصد برسند. حکایت هزار وسیله خاک خورده در زندگی ما است که نمیدانیم با گذاشتنش در گوشه این شهر شلوغ؛ تا چه اندازه میتوانیم خوبی کنیم، خوب باشیم و مرهم آدمهای خسته و نا امید این شهر
باشیم.