یاسر نوروزی| شیوا مقانلو فارغالتحصیل رشته سینما از دانشکده هنر، کارشناسی ارشد از دانشکده سینما و تئاتر و فارغالتحصیل دکترای رشته فلسفه هنر است. آثار زیادی را از ادبیات جهان ترجمه کرده اما از مترجمانی است که تألیفات مهمی هم دارد. او در آثار داستانیاش نظیر «آنها کم از ماهیها نداشتند» نشان میدهد که ظرافتهای زبان فارسی را خوب میشناسد و از مترجمانی است که با فکر و تأمل و شناخت نسبت به زبان مقصد سراغ ادبیات جهان رفته است. مقانلو بهتازگی کتابی منتشر کرده با عنوان «فانوس دریایی» که حاصل تأملات او در زمینههای مختلف است؛ از «نام» گرفته تا «خوراک» و «پوشاک» و هر آنچه روایت زندگیهای روزمره ماست. تمام این نوشتهها با تأملاتی شخصی همراه میشود و درنهایت به نوشتههای خواندنی میرسد که با عکسهایی نیز همراه است. این تلفیق زیبای عکس و متن، ناخودآگاه سوالات این گفتوگو را نیز به سمتوسویی دیگر برد. تصمیم گرفتم بنا به هر آنچه درباره زندگی نوشته، بپرسم. برای همین هر پرسش شبیه به پرشی بود و مرور قطعاتی از زندگی؛ چنانچه تأملات او نیز شاید چنین چیزی باشد.
کتاب جدیدتان نوعی تأملات است که در فصل اول آن درباره «اسم» و «نام» نوشتهاید. خودتان اسمتان را دوست دارید؟
خیلی درموردش فکر نکردهام اما اگر آگاهانه رویش متمرکز شوم، بله دوست دارم. درواقع بیشتر از دوستداشتن خود این کلمه، فکر میکنم به من میآید.
تا به حال شده غریبهای در اولین برخورد شما را به اسم کوچک صدا بزند و هیچ مشکلی با این قضیه نداشته باشید؟
در ملاقاتهای رودررو هرگز نشده ولی در فضای مجازی یکی دوباری بوده که فرد غریبهای مسیجی نوشته و مرا به اسم کوچک صدا زده و تازه همین یکی دو سال اخیر هم بوده یعنی احتمالا بعد از خواندهشدن متون فانوس دریايی که خب حدس زدم خواننده کتاب (یا ستون روزنامه) بودهاند و فکر کردهاند این کارشان برایم جالب است؛ چون طبق متن خودم است. کارشان به نظرم مصنوعی و نمایشی بود بنابراین جای ناراحتی یا خوشحالی نداشت. مهم حس خوبی است که از شنیدن نامم از دهان یک آدم عزیز میگیرم، نه بیتفاوتی ناشی از شنیدن همین نام از دهان یک غریبه.
من دوست دارم همین طور سوالهایی شبیه تأملات خود شما بپرسم؛ چه در کتاب جدیدتان، چه در آثار داستانیتان، پس جلو میروم. به نظرتان چه کلمهای با آوای آن تناسب دارد؟ مثلا خودم فکر میکنم «برف» یا «باران» با آوای آن تناسب دارد.
بله؛ «برف» و «باران» را موافقم. «ماه»، «فرش»، «مخمل»، «شیرینی»، «کتاب»، «بوسه»، «یار»، «آهو»، «جنگ»، «گلوله»، «زلزله»، «نور» و خیلی چیزهای دیگر.
خانم مقانلو خودش را عموما پشت چه کسی یا چه چیزی پنهان میکند؟
اصلا «من» ثابتی داریم؟ شاید آن نقابهایی که مد نظرتان است، خودشان سویههای معصومانهای از منهای مختلف یک آدم باشند که بنا بر اقتضا ظاهر میشوند. البته اگر آگاهانه و عمدی باشد میشود ریاکاری و تظاهر، اما حسی و درونی که باشد، میشود بخشهایی از خودت که نمیشناسی. برای شخص من، چیزهایی که گاهی شاید پشتشان مخفی شوم بیشتر ظاهر امر هستند تا باطن امر؛ یعنی سر ماهیت و کلیتی که هستم مصالحه نمیکنم. اما اجبارهای بیرونی و اجتماعی زیادی هست که من –یک زن نویسنده شرقی- برای کاهش ترسها و مشکلات احتمالی باید به آنها تن بدهم. هنگام سفرم به کشوری دیگر این قواعد بیرونی عوض میشوند اما آیا من هم آدم دیگری میشوم؟ نه!
سوال بعدی اینکه تا به حال روزه سکوت گرفتهاید؟
سبک زندگیام ناخودآگاه این روزه را پیش پایم گذاشته. بسیار پیش میآید که یک صبح تا شب هیچ کلامی نگویم ولی گفتوگوهای درونی متاسفانه به قوت خودشان باقیاند. به قول کسی که قولش برایم خیلی مهم است، در روزه سکوت خاموشکردن دعواهای توی سرمان مهم است وگرنه زبان را که راحت میشود بست.
خانم مقانلو انسان به چه چیز زنده است؟ یا چه زمانی مرده است؟
به انتخابهای آگاهانهای که در عرض این اجبار چند ده ساله پرشکوهی که نامش زندگی است، انجام میدهد. به حواس جمع بودن در طول این اجبار. به مهیا بودن برای لحظه حال. به مسئولبودن در برابر تمام چیزهای کوچک ساده و یکسانی که سهم اندک اما مهمش از خلقت است: خندیدن، گریستن، عشقورزیدن، رقصیدن، آموختن، آموزاندن و سکوتکردن.
فرض کنید به شما پول چند سال زندگی مرفه را میدهند. بعد میگویند حاضری تمام آن پول را با یک روزِ بهیادمادنی در تمام عمرت تاخت بزنی؟ درواقع حاضرید کل آن مبلغ را با یک روز تاریخی عوض کنید؟
بله حاضرم... و به پشت سرم که نگاه میکنم، آیا اصلا تمام عمرم همینگونه نبودهام؟ از اوان جوانی، موقع انتخاب شغل، موقعیتهایی داشتم که طبق تعریف میتوانستند تأمین مالی زیادی برایم داشته باشند اما دوستشان نداشتم، آدمشان نبودم و انتخابشان نکردم. این نگاهم برای خیلیها عجیب و حتی برخورنده بود. فکر میکردند از سر شکم سیری است. طبیعتا و خدا را شکر هیچ وقت نیاز مالی نداشته اما چه بسیار زمانهایی هم بوده که کیف و حسابم خالی بوده؛ اصلا هر چقدر هم داشته باشیم، کداممان از پول بیشتر بدش میآید؟ اما در کفه ترازو، همیشه ترجیح دادهام با احوال خودم خوش باشم تا پول بسیاری که به خاطرش احوالم خوش نباشد. علاوه بر شغل، طبعا و مثل خیلی از زنهای مشابهم، پیشنهادهای ازدواج زیادی از سمت مردانی داشتهام که قبولکردنشان همانی میشد که گفتید: سالها زندگی مرفه، اما بهزعم من فقط گذران روز و از دست دادن حضور در لحظه حال و فراموشکردن لطف دنیا به خودم که بدون رفاه مالی زیاد هم وجود داشته. حالا نه اینکه آدم نوستالژیک و خاطرهبازی باشم نه؛ معمولا یادگاریهای فیزیکی و کاغذ و نوشته و... نگه نمیدارم. برای من تاریخی و مهمشدن یک روز یا یک واقعه، درون سلولهای تنم حک میشود و خاطره خوب یا بدش تمام روزهای بعد همراهم میآید. من آن تکروزهای خاص عمرم را چشیدهام، بهایش را با از دست دادن زندگی مرفه احتمالی دادهام اما راضی هستم و باز هم همین کار را میکنم.
تنها که هستید برای خودتان سفره پهن میکنید؟
بله؛ غذا برایم هم مهم هست و هم نیست. نیست یعنی نمیخواهم و نمیتوانم فکر و ذکرم را بگذارم روی آشپزی. قضاوت بیجا نکنم ولی این همه نمایش و پُز دادن مردم روی سفرههای رنگارنگشان در اینستاگرام حالم را بد میکند. واقعا یک سفره به قول خودشان «صمیمانه و یکهويی و یک روز خوب با فلانیها» اینقدر پرخرج و زمانبَر است؟ بگذریم. آدم خوش خوراکی هستم. هیچ غذایی نیست که از طعمش بدم بیاید یا به بدنم نسازد، اگر پرهیزی باشد بیشتر ذهنی و روانی و خودخواسته است؛ اما همیشه غذایم را حتی در تنهایی مرتب و منظم و با کیفیت میخورم. یادم نمیآید حتی یکبار توی تابه یا قابلمه غذا خورده باشم، یا در بشقاب ملامین و لعابی و... نیمرو هم باشد توی چینی گلدار میخورم. ماست و ترشی و مربا را هم با تنگ و شیشهشان سر میز نمیگذارم. چایی را در لیوان بلور و قهوه را در لیوان سرامیکی میخورم؛ البته زحمت ظرف شستن بیشتر میشود! اما طور دیگری هم نمیتوانم. اصلا غذا به کنار، به نظرم حفظ قوانین فردی در خلوتمان است که چارچوب ما را استوار نگه میدارد: اینکه در تنهايی چه لباسی میپوشی و موهایت چه مدلی است و چطور غذا میخوری، وگرنه در جمع که همهمان همیشه بهترینهایمان را رو میکنیم. البته این قواعد مال منزل خودم است، ولی در خانه و قلمروی دیگران خیلی راحت و بهاصطلاح کول هستم و از همه چیز با هر استانداردی لذت میبرم. در سفر هم همینطور راحت و به قول معروف خوشمسافرتم.
جملهای زیبا نوشتهاید که ممکن است زندگی چند نفر را به شکلی مثبت تغییر بدهد. حاضرید این جمله بدون ذکر نام شما یا به اسم یکی دیگر در اینترنت پخش شود به قیمت اینکه در زندگی چند نفر تغییرات خوبی با خواندن آن جمله ایجاد شود؟
بله حاضرم، هیچ مشکلی نیست و واقعا خوشحال هم میشوم.
کجای تهران بیشتر از همه برای پیادهروی لذتبخش است؟
بستگی دارد تنها باشم یا با کسی که دوست دارم کنارش پیادهروی کنم. در حالت اول کریمخان و تجریش و میرداماد را دوست دارم و در حالت دوم قطعا هر مسیری برایم جالب است؛ اما دو تبصره اینکه اولا متاسفانه هوای تهران هیچ رغبتی برای پیادهروی نمیگذارد و به نظرم مضراتش بیشتر از محاسنش است. ثانیا من چون ماشین ندارم و از رانندگی هم خوشم نمیآید، خواه ناخواه در طول روز حتما مسیرهای کوتاه و بلندی را پیاده میروم که گر چه تعریف رسمی پیادهروی نیست، ولی سعی میکنم همان لذت را از آنها ببرم.
وقتی خودتان را در آینه نگاه میکنید، اولین حسی که به نظرتان میآید، چیست؟
راستش همیشه یک چیزی پیدا میشود که برایم عجیب یا تازه باشد! معمولا برای اطمینان از مرتب بودنم در آینه نگاه میکنم؛ یعنی به قصد تصحیح ولی اینکه بخواهم مثل فیلمها خودم را توی آینه کشف کنم یا با خودم حرف بزنم و درددل یا دعوا کنم نه، از این حالتها ندارم.
چه بازیای را در زندگی جدی گرفتید و بعدها تأسف خوردید که چرا جدی گرفتید؟
تقریبا هیچ چیز را. گمانم همیشه نوعی آگاهی بزرگسالانه داشتم که جلوی این کار را سد کرده و نمیگذاشته خیلی رها باشم و شوخی بگیرم. شیطنت البته زیاد کردهام اما چیزی را شوخی نگرفتهام.
چه جدیای را در زندگی شوخی گرفتید و بعدها فهمیدید، اشتباه کردید؟
این خیلی پیش آمده. درواقع بیشتر زندگیام همین بوده. جدیگرفتن چیزهایی که نباید میگرفتم، چه برخی شماتتها و دعواهای والدینم در کودکی و نوجوانیم، چه درسهای بیهوده مدرسه و دانشگاه، چه ترسهای اجتماعی که در سرمان میکردند، چه حتي برخی احساسات قلبی شدید خودم که گر چه فی نفسه درست بودند، ولی نباید بهشان اجازه نقش جدی میدادم و چه واکنشم در قبال برخی بیماریهای طبيعی. چیزی که همهمان باید یاد بگیریم، جدینگرفتن محترمانه و مسئولانه دنیاست.
خط خوبی دارید یا بدخط هستید؟
اگر آرام بنویسم و به نیت و قصد یک متن مشخص، مثلا اهدانامه کتاب یا نامه شخصی و... خوب است ولی وقتی تندتند یادداشت برمیدارم، درهم برهم میشود، بیشتر کدهایی است که فقط خودم میفهمم. همیشه بخشی از حروف آن کلمات در مغزم جا میماند و دستم فقط برخی حروف را منتقل میکند.
چای یا قهوه؟
چای صددرصد؛ در انواع مختلف و با سبک و سیاق خودم.
در چمدان یک سفر بیبازگشت چه چیزی میگذارید؟ فرض بر اینکه این چمدان کوچک هم باشد و جای چندانی نداشته باشد.
برای سفر بیبازگشت اصلا چمدان نمیبرم! چمدان یعنی برمیگردی، یک پرانتز است در روال رسمی زندگی روزمره؛ ولی سفر بیبازگشت یعنی قرار است از نو زندگیت را جور دیگری معنا کنی. بنابراین آنجا وسایل اینجا نه لذتی دارد و نه فایدهای.
مثل مرگ... بحث بعدی درباره صدایی نوستالژیک است. صدایی نوستالژیک که خیلی وقت است نشنیدهاید و دوست دارید همین حالا بشنوید.
صدای پدرم پشت تلفن که سالهاست فوت کرده.
یک جایی نوشته بودید «حیوان نجیب». حیوان غیر نجیب هم داریم؟
حیوانات و کلا طبیعت را نمیشود با صفات محدودی که در زبانمان برای تحلیل و قضاوت روابط انسانی ساختهایم، قضاوت کنیم. نانجیبی و بیچشم و رویی و خونخواری و اینها دقیقا رفتارهای غریزی و طبیعی حیوانات است که برای بقای خودشان و سرپا بودن چرخه طبیعت خیلی هم درست و لازم است، ولی ما میخواهیم آنها را براساس نیازهای عاطفی خودمان تقسیمبندی کنیم. برای همین گربه میشود بیصفت چون بعد از غذا میرود! خب برود، درستش همین است! گرچه گربه وفادار و فداکار هم زیاد دیدهام، با همین تعاریف انسانی. حیوانات اهلی هم که کلا دوستداشتنی و همراهاند؛ از سگ و گربه و اسب و پرنده. پس در جوابتان بگویم نه، حیوان نانجیب نداریم. چه با قواعد خودشان و چه با قواعد انسانی و همهشان در جایگاه و موجودیت خودشان محترم و زیبا و لازم هستند.
کفش، نشاندهنده شخصیت آدمهاست؟
بله، شدیدا. نشاندهنده اولویتهایمان، خواستههایمان و شجاعت یا ترسمان. مرتب یا شلخته بودن آدمها از روی کفشهایشان معلوم است، همینطور هم جسور یا محافظهکار بودنشان و البته میلشان به کسی دیگر بودن یا داشتن قد و هیکلی دیگر. چیزی که شخصا دوست ندارم ولی البته به انتخاب همه خانمها احترام میگذارم، کفشهای خیلی پاشنهبلند شکل انگشت و اسکلت پا را خراب و خونرسانی را مختل میکند ولی خودمان را زجر میدهیم که مردم ما را این شکلی ببینند و بپسندند، اما به نظرم سلامت و تأمین نیازهای بدنم و پایم مهمتر از لذت چشمی دیگران از من است. اگر مراقب خودم نباشم مراقب دیگری هم نمیتوانم باشم.
هدیهای که خیلی خوشحالتان کرده در زندگی؟
من معمولا از دریافت هر هدیهای خوشحال میشوم ولی بهطور خاص گل بیشتر در ذهنم میماند. گل و گلدان خیلی دوست دارم. در کل از دادن و گرفتن هدایای گرانقیمت هم خوشم نمیآید؛ یکجور جبر و رودربایستی دوطرفه ایجاد میکند که در هر رفت و برگشت بیشتر میشود و طرفین را بیشتر و بیشتر درگیر ذهنی و مالی میکند.
کدام ساعت، زمان را بهتر نشان میدهد؟ بهتر لزوما نه به معنای کیفی، به معنای شخصی؛ ساعت آفتابی، اتمی، شنی، مکانیکی، الکتریکی، آبی؟
به سلیقه من ساعتی که بیشتر با قوانین طبیعت سازگار باشد و قوانینش را از خورشید و باران و ... بگیرد که به شکل غریزی حسش کنم. راستش همیشه آدمهایی که روبهرویم بودند و به ساعتشان نگاه کردند، از چشمم افتادهاند! ساعت شنی هم خیلی هیجانانگیز است، پر از بازی و داستان و امکانات عجیب و مرموز است.
حاضرید این گفتوگو را بدون اینکه نام و عکس از شما بگذاریم، چاپ کنیم؟
بله، از نظر من مشکلی نیست، اما به گمانم خوانندههای شما خوششان نیاید گفتوگویی بینام بخوانند!
قطعا دوست ندارند ولی میخواستم ببینم شما حاضرید. سوال بعدی اینکه خواب زیاد میبینید؟ شده در رویایی باشید که دلتان نخواهد از آن بلند شوید؟
بله، تقریبا زیاد که البته از حال و هوای تجربیات و افکار آن روزم و اتفاقات جهان واقعی خیلی متاثر است و بله، رویای شیرین هم داشتهام که نخواهم بیدار شوم، درعینحال در همان حین خواب هم بر رویابودن و زودگذر بودنش آگاه بودهام و خواستهام حسابی لذتش را ببرم. البته خواب ناراحتکننده هم زیاد داشتهام، اما جالب اینکه در عالم خواب همیشه بر خواب بودن همه اینها واقفم، انگار میدانم دارم فیلمی خوب یا بد را به اجبار میبینم.
شب کویر را ترجیح میدهید یا یک ساحل آفتابی؟
قطعا ساحل آفتابی. آدم کویر و بیابان نیستم.
قهرمان شما در زندگی شخصی چه کسی بوده؟ یک آدم واقعی.
هیچکس. آدمهای واقعی را با همان نقطه ضعفها و عادی بودنشان دوست دارم. هرگز عکس کسی را – نویسنده و ... - روی دیوار نزدهام. از خیلیها قوی بودن و خوب بودن را یاد گرفتهام، چه آنها که حضور نزدیک داشتهاند مثل مادرم، مادربزرگم، استادهای مختلف علمی یا معنویم و چه هنرمندان و بزرگان و چهرههای کشورها و فرهنگها و زمانهای دیگر که هرگز خودشان را ندیدهام، اما آثار و زندگیشان برایم آموزنده و راهگشا بوده، ولی هرگز کسی را قهرمان نکردهام.
کسی بوده تمام رازهای زندگی شما را بداند؟
من راز خاصی ندارم. زندگی فیزیکی و بیرونیام همینی است که هست. دوستان صمیمیام که خیلی هم اندکاند از مسائل خصوصی من آگاهند، ولی شناخت احساسات و پیچیدگیهای روحی و ذهنیام راحت نیست. کمتر کسی به آن جهان درون که برای خودم هم مرموز است راه دارد، ولی رازی در زندگیام نیست.
شما کار میکنید که زندگی کنید یا زندگی میکنید که کار کنید؟
جداکردنشان خیلی برایم معنا ندارد، در هم تنیدهاند. اما قطعا زندگی را فدای کار نکردهام و نخواهم کرد مگر اینکه اجبار شدیدی پیش بیاید. البته این را هم اذعان کنم که در شغل ما، نوشتن، مرزهای ساعت کار و ساعت تفریح و اصلا نفس کار یا تفریح خیلی مشخص نیست. فیلمی که میبینم یا کتابی که میخوانم و لذت میبرم درواقع همان مواد خام شغل و پول درآوردنم هم هستند که البته باید خیلیخیلی حواسم به کیفیت و پروردن و علمی و بهروز کردنشان باشد.
طناب شما را یاد چه چیزی میاندازد؟
تحمل.
بزرگترین مؤلفه یک زندگی معنوی چیست؟
پذیرا بودن نسبت به هر چیزی که خوب یا بد میپنداریم، فهم سایه بودن این پندارها و رعایت کردن دیگری اعم از انسان و حیوان و گیاه.
کسی هست که اگر یک روز در بزند و شما در را باز کنید، از شدت شوق و دلتنگی زیر گریه بزنید؟
بله، حتما. یک گربه خیلی عزیزی در حیاط آپارتمان ما زندگی میکرد که بسیار به هم وابسته بودیم. یاد گرفته بود بیاید پشت در آپارتمان و میومیوکنان شیر بخواهد. متاسفانه یکی، دو نفر از همسایهها از او میترسیدند و تهدیدش کردند و مجبور شدم به کوچه محل زندگی یکی از دوستانم منتقلش کنم که کوچه امن و پرغذایی بود. شبهای اول همراه دوستانم میرفتیم دیدنش که به جای جدید عادت کند اما از یک شب به بعد دیگر نبود. بارها و بارها تا ماهها، در ساعتهای مختلف میرفتم و دنبالش میگشتم، دهها گربه را میدیدم و غذا میدادم اما او دیگر نبود. دوستانم گاهی همراهی میکردند اما اکثرا قبل یا بعد یا حتی وسط کارهای شغلیم بهتنهایی میرفتم آن محله. این یکی از بزرگترین دلشکستگیهای زندگیام بوده که زخمش هنوز خوب نشده، خاطره مظلومیتش و اینکه با دست خودم و به خاطر حفظ جانش از خانهاش آوارهاش کردم و اینکه چقدر احساس استیصال و خشم داشتم... هنوز هم در ته وجودم دارم، شاید ایمانم ضعیف است که اینقدر مضطربش بودهام، اما با تمام وجودم سپردمش به نیروی قاهری که خدا میدانمش و از من بیناتر و مهربانتر است تا حافظش باشد. میدانم آرزوی محالی است اما تا آخر عمر در آرزوی دوباره دیدنش هستم.
پرندگان برای شکار پرواز میکنند یا کوچ یا ساختن لانه یا یافتن غذا. انسان برای چه چیزی باید پرواز کند؟
برای استعلا، باز شدن زاویه دیدش، فاصله گرفتن از قیودی که به خاطر نگاه بسته روی زمینی اسیرشان شده. از آن بالا، معنای خیلی چیزها عوض میشود، نه؟
عوض میشود. گاهی هم بیمعنا... بروم سراغ یک فصل دیگر از کتابتان. اگر قرار باشد به چراغ راهنمایی و رانندگی یک رنگ دیگر اضافه کنید، چه رنگی خواهد بود؟ با چه علامتی؟
بنفش بادمجانی، به معنای اینکه این مسیر باز است اما میتوانی مسیرهای فرعی را هم امتحان کنی.
از بین صفر تا 9 یک عدد را انتخاب کنید.
7.
تازگیها کتابی خواندهاید که دوست داشته باشید نویسنده آن شما باشید؟
خیلی کتابها را از بچگی دوست داشتهام و دوست خواهم داشت، اما فقط بهعنوان خواننده. من خودم نویسندهام و کتاب خودم را مینویسم؛ خوب یا بد یا ضعیف یا قوی؛ ولی دوست دارم لذت خواننده بودنم سرجایش بماند و کتاب محبوبم فقط به قلم خودِ نویسندهاش باشد.
پیری را دوست دارید؟
دوستش ندارم اما با آن مشکلی هم ندارم.
پسزمینه زندگی چه آهنگی باید پخش کرد؟
صدای آب روان.
فرض کنید حق یک دعای مستجاب برای شما در نظر گرفته شده، فقط یک دعا. آن دعا چیست؟
این که لحظات سخت زندگی هیچ موجودی از لحظات شادش بیشتر نشود.
اگر قرار باشد حق استجابت آن یک دعا را به کسی دیگر ببخشید، حاضرید؟ آن فرد کیست؟
بله، حاضرم. اولین کسی که کنارم باشد و در آن لحظه بیش از دیگری به شادی و امنیت نیاز داشته باشد، حتی اگر آن دیگری خود من باشم.