شماره ۱۲۶۱ | ۱۳۹۶ سه شنبه ۹ آبان
صفحه را ببند
گفت و گو با بهروز بهزادی، سردبیر روزنامه اعتماد درباره چهار دهه فعالیت او در مطبوعات
روزگار روزنامه‌نگار
با رئیس دادگاه شرط بستم که من می‌توانم مردم را با چند تیتر به دادگاه بکشانم مردم مطالب شبکه‌های اجتماعی را باور نمی‌کنند اما روزنامه هنوز مورد وثوق است متاسفانه یک عده از دوستان ما می‌ترسند همکار خوب بیاورند و جای‌شان را بگیرد

مریم نراقی، یاسر نوروزی| غروب دفتر آقای دکتر رفتیم؛ دکتر بهروز بهزادی که چهار دهه فعالیت او در مطبوعات از او روزنامه‌نگاری مجرب ساخته. در کنار تجربه، به نیک‌نامی هم معروف است، چون در این سال‌ها روزنامه‌نگارانی آمدند و رفتند که روزنامه را پلکان ترقی خود می‌دیدند. بهروز بهزادی اما در هفتاد و چند سالگی هنوز هم پشت میز سردبیری نشسته و با شیفتگی کار می‌کند. گفت‌وگوی ما هم در این باره بود. به‌خصوص که نمایشگاه مطبوعات این روزها برپاست و ما هم سراغ ایشان رفتیم تا از خاطرات، تجربیات و نگاه خود درباره روزنامه‌نگاری بگوید. همینطور آینده شغلی که درگیر تغییر و تحولاتی جهانی است. سال گذشته نشریه فوربس اعلام کرد که شغل روزنامه‌نگار چاپی یکی از ناامن‌ترین مشاغل در سال‌های آتی خواهد بود. طبیعی هم هست. در روزگار شبکه‌های اجتماعی، آینده روزنامه را چطور می‌شود رصد کرد؟ روزنامه‌ در چه شکل و شمایلی به حیات خود ادامه خواهد داد و در هیاهوی رسانه‌های مختلف چطور صدای کلمات را به گوش مخاطب خواهد رساند؟ آنچه در ادامه می‌خوانید پاسخ به بخشی از این سوالات است.

 شما در سنین پایین با مطبوعات و نوشتن آشنا شدید. به‌تدریج این آشنایی و علاقه باعث شد وارد مطبوعات شوید و در این کار هم موفق باشید. چنین چیزی کم پیش می‌آید که کسی در حوزه علاقه‌مندی خود وارد شود و بعدها هم جزو چهره‌های موفق آن حوزه باشد. خودتان این مسیر را چطور ارزیابی می‌کنید؟
در سال‌های کودکی پدرم تقریبا تمام مجلات موجود را می‌خرید و به خانه می‌آورد. کتاب هم زیاد می‌خرید؛ طوری‌که من از بچگی کتاب‌خوان شدم. آن زمان خاطرم هست وقتی می‌رفتم و کتابی را برای مطالعه برمی‌داشتم، منعم نمی‌کرد. نمی‌گفت این را نخوان یا آن را بخوان. به این ترتیب علاقه من شد خواندن و نوشتن. جای دیگری هم این را گفته‌ام که کلاس چهارم ابتدایی وقتی انشا نوشتم، معلم باور نمی‌کرد خودم نوشته باشم. می‌گفت پدرت نوشته یا برادر بزرگت. من گریه می‌کردم که من نوشته‌ام، اما باور نمی‌کرد و می‌گفت دروغ میگی.
 شغل پدرتان چه بود؟
افسر بود.
 پدرتان افسر بودند و این‌همه به کتاب علاقه داشتند. چرا؟
آن زمان خیلی‌ها به کتاب و مطالعه علاقه داشتند. علاقه به کتاب بعدها بود که کم‌کم در جامعه زایل شد. من می‌دیدم دوست‌های پدرم هم کتاب می‌خوانند. کتاب در آن زمان جزو خریدهای سنتی خیلی از خانواده‌ها بود، ولی بعدا کم‌کم تلویزیون آمد و کتاب‌خوانی کمتر شد. شما جامعه‌ای را حساب کنید که در آن سینما کم بود و ویدیو و رسانه‌های مختلف به شکل امروز نبود. درواقع هیچ چیزی نبود. تنها چیزی که می‌توانست شما را سرگرم کند، کتاب، مجله، روزنامه و اینها بود. به همین دلیل من هم به این سمت گرایش پیدا کردم، کم‌کم به کتاب علاقه‌مند شدم و علاقه به کتاب هم علاقه به نوشتن را به وجود می‌آورد. اینها همه دست‌به‌دست هم داد تا من نویسنده و روزنامه‌نگار شوم. یادم هست آن زمان وقتی می‌خواستم دانشگاه امتحان بدهم، هر دانشگاهی خودش امتحان می‌گرفت. نخستین دوره‌ای بود که رشته‌ روزنامه‌نگاری گذاشته بودند؛ در دانشکده ادبیات و علوم‌انسانی دانشگاه تهران. من هم دانشگاه تهران، دانشکده ادبیات کنکور دادم و قبول شدم.
 اواسط دهه 40؟
سال 45 یا 46. کنکور دانشکده ادبیات دادم، دانشکده حقوق هم کنکور دادم. دانشکده حقوق 45 نفر فقط دانشجو می‌گرفت. ملت هم خودشان را می‌کشتند بروند رشته حقوق بخوانند، چون هم می‌توانستند وزارت خارجه و هم دادگستری استخدام شوند. آن زمان من رزرو حقوق شدم؛ رزرو اول یا دوم. دانشکده ادبیات هم در رشته روزنامه‌نگاری قبول شده بودم. به‌خاطر اصرار اطرافیان هم در دانشکده حقوق ثبت‌نام کردم، اما بعد از مدتی دیدم دانشکده ادبیات مرا سمت خودش می‌کشد، به‌خصوص که رشته روزنامه‌نگاری هم آورده بود. با مصیبت رفتم دانشکده حقوق انصراف دادم و آمدم دانشکده ادبیات اسم نوشتم و رفتم رشته روزنامه‌نگاری. چون دوست داشتم. چون لذتی که موقع نوشتن می‌برم از هیچ چیز دیگر نمی‌برم. در تمام این مدت هم، در این سال‌های متمادی سردبیری، هر وقت صفحه اول روزنامه را می‌بندم، واقعا بیشترین لذت دنیا را می‌برم.
 نزدیک به چهار دهه در مطبوعات بودید و سردبیری قسمت اعظمش بوده. تیتری که به نظر خود شما هنوز به‌یادماندنی باشد، چه بوده؟
من تیتر زیاد زده‌ام؛ تیترهای سیاسی، تیترهای اجتماعی و... اما تیترهای اجتماعی خودم را بیشتر می‌پسندم. مثلا زلزله تهران بود؛ تیتر زدم «هشدار زیرزمینی به تهران». بعد خیلی‌ها زنگ زدند که تیتر قشنگی بود. البته تیترها طبیعتا آن‌قدر زیاد بوده که آدم یادش نمی‌ماند. قبل از انقلاب هم مدتی در سرویس حوادث بودم و تیترهای قشنگی آنجا می‌زدم.
 اصلا نخستین سرویسی بود که از آنجا شروع کردید.
بله. از حوادث شروع کردم. مثلا یادم هست برای یکی از پرونده‌های جنایی، تیترهایی زدم که کل میدان توپخانه پر از آدم شده بود. مردم روزنامه را دیده بودند و آمده بودند ببینند در دادگاه چه خبر است. با رئیس دادگاه شرط بستم که من می‌توانم مردم را آنجا بکشانم، شما بروید در سالن بزرگ دادگاه بزرگ جنایی. گفت نه، نمی‌توانی، گفتم می‌توانم. از دو روز قبلش این کار را کردم و وقتی رفتم کاخ دادگستری، دیدم مردم جمع‌اند و می‌خواهند بروند دادگاه. البته مردم آن زمان با مردم امروز فرق داشتند. مردم امروز گرفتار خیلی از رسانه‌ها هستند، ولی روزنامه آن زمان اولویت داشت. تلویزیون هم به این شدت وارد حوزه خبر و خبررسانی نشده بود؛ فقط یک‌سری خبرهای رسمی می‌داد. در نتیجه روزنامه خیلی مهم بود.
 تیتری که زدید در همان روزنامه اطلاعات بود؟
بله. البته اعتقاد دارم می‌شود مردم را همین الان هم با تیترها همراه کرد.
 پس جزو آن گروهی نیستید که اعتقاد داشته باشید کار روزنامه‌نگاری تمام شده؟
نه، محتویات روزنامه را می‌شود در سایت و فضای مجازی گذاشت. فقط بستر عوض شده.
 در کنار این قضیه البته بستر برای خیلی منابع ناموثق دیگر هم فراهم شده. یک آدمی به‌راحتی می‌تواند یک صفحه‌ای باز کند که از صفحات روزنامه پربازدیدتر باشد و اخبار چندان درستی هم ندهد.
ببینید، این موضوع درست است، ولی مردم نمی‌توانند خیلی از مطالب شبکه‌های اجتماعی را باور کنند، اما روزنامه جایی است که هنوز می‌توانند نوشته‌های آن را باور کنند، یعنی روزنامه هنوز مورد وثوق است. علتش هم این است که در روزنامه آدم‌های حرفه‌ای کار می‌کنند، اما افرادی که در شبکه‌های اجتماعی مشغولند، این تخصص را ندارند.
 به‌خصوص کارکردن در روزنامه‌های پرتیراژ و حرفه‌ای، تخصصی به آدم می‌دهد که در شبکه‌های اجتماعی هم به کار می‌آید.
بله. من در روزنامه‌های پرتیراژی بودم، همین اعتماد،‌ سال 88، تیراژ خیلی بالایی داشت یا روزنامه ایران که بودم، آخرین تیراژ آن 183‌هزار نسخه بود. یا مجله «ایران ‌جوان»، همان شماره‌اش که توقیف شد، بالای صد‌هزار تیراژ داشت. همان هم باعث توقیفش شد.
 چرا؟
اثرگذاری! آن زمان دور دوم انتخابات آقای خاتمی بود. آن مجله هم در آن زمان روی خانواده‌‌ها و رأی آنها خیلی موثر بود. «ایران جوان» از مجلاتی بود که می‌رفت در یک خانه و چند نفر آن را می‌خواندند. حالا شما تیراژ صد‌هزار را در 6 یا 7هفت نفر ضرب کنید، ببینید چقدر آدم این مجله را می‌دیدند. خب اثرگذار بودیم و یک بهانه‌ای هم گرفتند و آن را بستندش.
 پس تیراژ پایین روزنامه‌ها به علت احتمال اثرگذاری آنهاست؟
ماجرایی که من گفتم به آن سال‌ها برمی‌گردد و درحال حاضر دلایل دیگری دارد. البته در همه جای دنیا تیراژ پایین آمده، ولی نه با این سرعت. علت را باید در جایی پیدا کنیم که ما آمدیم و مردم را نسبت به ژورنال بی‌اعتماد کردیم، کما این‌که مردم امروز کتاب هم کم می‌خوانند، چون کتاب‌ها سانسور می‌شوند. تعبیر ممیزی را درباره آن به کار می‌برند، اما یکی از دلایل این است. هرچند باز هم می‌گویم که پایین‌آمدن تیراژ روزنامه‌ها پدیده‌ای جهانی است، اما به اندازه ایران شدید نیست. البته این را هم اضافه کنم که من خودم هم بابت این موضوع به لحاظ کم‌شدن مصرف کاغذ خوشحالم؛ با این‌که عاشق بوی کاغذم. به‌هرحال هر روزنامه‌ای که بیرون می‌آید، جنگل‌ها و منابع طبیعی را نابودمی‌کند. البته خوشبختانه شنیده‌ام جاهایی هست که کاغذ را دارند از پودرسنگ درست می‌کنند. گزارش خوبی از این قضیه می‌شود نوشت.
 در ایران؟
بله، کارخانه‌اش هم در ایران آمده؛ در قم یا شهرهای مرکزی.
 با این شرایط، اگر یک نفر الان بخواهد بیاید روزنامه‌نگار شود و از شما درباره این شغل نظر بخواهد، با تمام مشکلات و موانعی که وجود دارد، چه چیزی به او می‌گویید؟
به او می‌گویم اگر پی عشق و دلت می‌روی بیا، اما اگر دنبال پول می‌خواهی بروی نیا! این سرراست‌ترین جوابی است که می‌شود به یک نفر داد. واقعا در این کار پول نیست. با این کار آدم پول‌دار نمی‌شود، ولی شغلی است که لذت دارد. من واقعا در این سال‌ها از کارم لذت برده‌ام و این چیز کمی نیست. خیلی‌ها پول دارند، ولی هیچ لذتی از کارشان نمی‌برند.
 در کنار درآمد اندک، روزنامه‌نگار هزینه‌های دیگری را هم باید متحمل شود. چرا در ایران هزینه روزنامه‌نگاری تا این حد بالاست؟ شما مدتی خودتان در آمریکا بودید. آنجا هم به همین شکل است؟
بله. آنجا هم بالاست. البته اینجا هزینه‌ سیاسی‌اش یک مقدار بالاتر است.
 آنجا چه هزینه‌ای می‌دهند؟
اگر مطلبی بنویسید و طرف بتواند به لحاظ حقوقی از شما شکایت کند، جریمه‌های سنگینی را باید بپردازید. البته هزینه روزنامه‌نگاری آنجا هم بالاست، ولی شغل، شغل مهمی است، درحالی‌که اهمیتش را در ایران از دست داده، علت هم دارد، برای این‌که در ایران خیلی از کسانی که به این کار وارد نبودند، آمده‌اند و روزنامه‌نگاری می‌کنند. شما مثلا اگر بخواهید یک داروخانه بازکنید، باید حتما صاحب داروخانه دکتر داروساز باشد یا تخصص مخصوص به این شغل را داشته باشد والا مجوز نمی‌دهند. اما در ایران نمی‌گویند طرف باید لیسانس یا دکترای روزنامه‌نگاری داشته باشد. مجوز را به کسانی می‌دهند که آدم‌های سیاسی‌اند یا پول‌دار. آدم‌هایی که می‌خواهند از روزنامه استفاده‌های دیگری کنند. البته همه آنها اینطور نیستند، اما اکثرشان متاسفانه به این شکل‌اند.
 شأنیت روزنامه‌نگار هم دیگر مثل گذشته نیست. قبول دارید؟
یادم هست یک زمانی در سنین جوانی، بیست‌وشش هفت ساله بودم که در اتاق وزیر را باز می‌کردم، می‌رفتم داخل. پیش از انقلاب خبرنگار دادگستری هم که بودم، می‌رفتم پشت اتاق وزیر. می‌خواهم بگویم روزنامه‌نگار آن زمان آن‌قدر ارج و قرب داشت و می‌توانست. علت هم داشت. این پیشرفت را پیشینیان ما کرده بودند و دیگر عقب‌نشینی نکرده بودند. در نتیجه خیلی از وزرا به خبرنگارها التماس و از آنها دعوت می‌کردند که به مراسم آنها بروند و ما تازه نمی‌رفتیم. بعد از انقلاب مشکلات دیگری به وجود آمد. آن روزنامه‌نگارهای استخوان‌دار رفتند. ناگهان روزنامه‌ها خالی شد و یک‌سری افراد جدید آمدند که کسی نبود به آنها آموزش بدهد. کسی نبود که به آنها بفهماند شغل تو خیلی مهم است. طرف می‌رفت جلوی وزیر و دستش می‌لرزید! خودش را کوچکتر از وزیر می‌دانست. در نتیجه این دیگر فرهنگ شد و همین‌طور ادامه پیدا کرد، درحالی سابق اصلا اینطور نبود.
 دهه 80 هم دوباره همین وضع تکرار شد. یک عده روزنامه‌نگار خوب از ایران رفتند و جای خالی آنها بشدت احساس شد.
من بارها گفته‌ام که ما دو تا انقطاع در کار داشتیم. یکی همان دهه 80 بود و یکی هم در دوره انقلاب. مقاطعی که به علت خلأ به وجود آمده، آن تربیت صورت نگرفت. روزنامه‌نگاری بیشتر به استاد شاگردی است. هرچه روزنامه‌نگار بگوید من درس خوانده‌ام و یاد گرفته‌ام، تا پای استاد نباشد، یاد نمی‌گیرد. من یک مثال برای دانشجوها می‌گفتم. می‌گفتم من تازه روزنامه‌نگار شده بودم، رفتم گزارشی تهیه کنم که دبیر من گزارش را خواند و آن را برگرداند و گذاشت روی میز و گفت: «این را کنار بگذار. برای من تعریف کن چه اتفاقی افتاده.» من هم تعریف کردم. بعد به من گفت خب، همین‌ها را که تعریف کردی بنویس. چون من برداشته بودم خیلی شیک و قشنگ اینها را نوشته بودم، درحالی‌که نوشتن همان‌ها که تعریف کرده بودم بهتر از آب درآمد! نوشتم و با مختصری تغییر چاپ شد. چون اعتقاد بر این بود که روزنامه باید ساده و به زبان مردم باشد. اتفاقی که بعد از انقلاب افتاد، یک عده از روزنامه‌نگارهایی که آمدند، آموزش ندیده بودند. آنها از لغات سخت و ثقیل استفاده کردند و روزنامه‌نگاری از حوزه مردم عادی خارج و وارد حوزه‌ یک عده خاص شد. درحالی‌که در همه جای دنیا روزنامه‌نگاری تعریف مشخصی دارد و برای مردم است. اگر قرار است یک مقدار سفت و سخت‌تر بنویسید، باید بروید کتاب یا در ماهنامه‌های تخصصی بنویسید، ولی روزنامه و هفته‌نامه بیشتر مال مردم عادی است. باز هفته‌نامه یک مقدار تخصصی‌تر می‌تواند باشد، ولی روزنامه نه! مردم باید بخوانند. یکی از چیزهایی که باعث شد تیراژ روزنامه پایین بیاید همین است که برای مردم نوشته نمی‌شود! باز من هرچه تلاش کردم که این دوره، این فرآیند را درست کنند، نشد که نشد. چند تا از دوستان ما دوست‌داشتند با آن نثر بنویسند. درحالی‌که یادداشت روزنامه باید ساده باشد. خود من همیشه همین‌طور می‌نویسم و این ادعا را هم دارم که هیچ‌کس مثل من نمی‌تواند ساده بنویسد. چون یک عده می‌گویند ساده و دم‌دستی نوشته است! این را که می‌گویند، می‌گویم اگر می‌توانی بنشین یکی مثل این بنویس! درواقع ساده‌نویسی مشکل‌تر از این است که من بیایم کلمات را بچرخانم یا نثر مسجع بنویسم. این اتفاقی است که متاسفانه افتاده و مردم را از روزنامه دور کرده است.
 در مدتی که کار کرده‌اید، عده‌ای تحت مدیریت شما کار می‌کردند که بعدها خودشان به سردبیری روزنامه‌های دیگر رسیدند و موفق هم شدند. اگر بخواهید به یکی از این روزنامه‌نگارهای موفق اشاره کنید، از چه کسی یا چه کسانی اسم می‌برید؟
یکی از بچه‌هایی که من از کارش لذت می‌بردم، آقای خوشخو بود. خوشخو واقعا یک روزنامه‌نگار خوب بود که در اینجا (روزنامه اعتماد) معاون من بود. وقت‌هایی که من گرفتار بودم، خوشخو صفحه را می‌بست. بعد که می‌آمدم می‌دیدم که صفحه‌اش نقص ندارد، چون اصرار خود من همیشه بر این است که تیتر قشنگ باشد و کار حرفه‌ای باشد. حتی من بارها می‌شد چند تیتر عوض می‌کردم که تیتر در صفحه بنشیند. خب خوشخو این کارها را می‌کرد. بعد هم رفت جای دیگر و خوشبختانه نشان داد که این کار را بلد است. خوب هم بلد است.
 آقای دکتر، یک سردبیر خوب را به چه ویژگی‌هایی می‌شناسید؟
اولا جامع‌الاطراف باشد، یعنی یک‌طرفه نرود. منظور از یک‌طرفه این است ‌که مثلا فقط به فرهنگ فکر نکند یا به سیاست، بلکه تمام ژانرها برایش ارزش داشته باشد. احاطه هم قطعا باید داشته باشد. ضمن این‌که هیچ اشکالی ندارد همکارانش در زمینه‌هایی از او باسوادتر باشند. چون متاسفانه اینجا در مملکت ما، ما می‌خواهیم پز بدهیم که همه‌چیز را می‌دانیم. اما سردبیری به عقیده من موفق می‌شود که دبیران و نیروهایش را به‌گونه‌ای انتخاب کند که بهترین‌ها باشند. وقتی اینها بهترین‌ها باشند، خود سردبیر هم راحت است و خودش هم بالا می‌آید. من همیشه به دوستان دیگر هم گفته‌ام که از همکاران خوب نترسید، اما متاسفانه یک عده از دوستان ما می‌ترسند یک همکار خوب بیاورند و جای‌شان را بگیرد، در نتیجه این کار را نمی‌کنند! ولی من همیشه همکارانم را به همین نیت آورده‌ام که جای مرا بگیرند. هر جا هم بودم، همین کار را کردم. مثلا در همین روزنامه اعتماد، بعد از 11‌سال‌وخرده‌ای که خسته شده بودم و می‌خواستم بروم، آقای دلیری را آوردم. درواقع همیشه دنبال این بودم که آدم‌هایی را بسازم که بتوانند جای من بنشینند. خیلی از بچه‌ها ساخته شدند، ولی متاسفانه خیلی‌‌ها هم از این مملکت رفتند و روزنامه‌نگارهای خوبی هم شده بودند.
 آقای دکتر، درباره نوشتن کتاب خاطرات خودتان فکر کرده‌اید یا تا به حال نوشته‌اید؟ چون بخشی از تاریخ روزنامه‌نگاری ایران است.
یک مقدارش را نوشته‌ام. منتهی خاطرات من طوری است که دوست ندارم کسی بگوید این قسمتش را درآور یا آن قسمتش را بردار! درنتیجه فکر نمی‌کنم تا زمانی که من زنده هستم بشود چاپ کرد.
 خودتان سانسور نمی‌کنید که بتوانید آن را چاپ کنید؟
نه، می‌نویسم ان‌شاءالله یک زمانی اگر ما هم نبودیم، چاپ بشود. البته درحال حاضر دو کتاب دارم می‌نویسم؛ یکی خاطراتم است و یکی دیگر رمانم؛ رمانی که یک مقدارش مانده هنوز.
 چه مضمونی دارد؟
ماجرای رمان به این شکل است که یکی از گاوهای سنگی تخت‌جمشید جان می‌گیرد و یک نفر را می‌برد در دل تاریخ؛ به زمان حمله اسکندر برمی‌گردد. تقریبا می‌شود گفت به نوعی رئالیسم جادو است، منتهی سرگرم‌کننده است و عنصر تاریخ و عنصر ایرانی هم در آن لحاظ شده.
 هر دوکتاب را همزمان پیش می‌برید؟
گاهی‌اوقات دوماه دست نمی‌زنم و گاهی‌اوقات هم می‌نشینم بالا سرش می‌نویسم.
 آقای دکتر، این همه‌سال که کار کردید، چه چیزی مثل حسرت در دل‌تان مانده یا کاری که دوست داشتید بکنید و اتفاق نیفتاده؟
تقریبا هیچ چیز!
 واقعا؟
واقعا!
 این خیلی حرف بزرگی است که آدم بگوید من هیچ حسرتی ندارم!
خب خیلی‌ها می‌گویند من حسرت پول و قصر و اینها دارم، ولی من ندارم.
 شما الان در دهه 70 زندگی هستید.
بله. 71 یا 2 سال.
 در هفتاد و یکی دو سالگی، بزرگترین ترس شما چیست؟
بزرگترین ترسم این است که نتوانم کار کنم! آرزویم این است تا زمانی که زنده هستم، بتوانم کار کنم!
 اگر یک‌بار دیگر به دنیا می‌آمدید، چه کاری را انجام نمی‌دادید؟
جواب دادنش خیلی مشکل است! چون برمی‌گردد به زندگی خصوصی آدم.
 الهام‌بخش‌ترین آدم زندگی شما چه کسی بوده؟
از نظر کاری عموی من بود. دکتر بهزادی در «سپید سیاه». شاید یک مقدار دیدن او باعث شد من روزنامه‌نگار شوم و خیلی به من الهام داد. وقتی می‌دیدمش که روزنامه‌نگار است و موقعیتی در جامعه دارد و همه به او احترام می‌گذارند.
 در یک جمله تعریف یا نگاه‌تان از مرگ را بگویید.
مرگ بخشی از زندگی است. من همیشه به بچه‌ها گفته‌ام؛ زندگی یک پکیج است؛ از لحظه‌ای که متولد می‌شوی تا زمانی که می‌میری. مرگ خارج از این پکیج نیست، جزو همین پکیج است. کما این‌که وقتی هم متولد می‌شوی، متوجه نیستی که متولد شد‌ه‌ای. وقتی هم که می‌میری همین است. آدم اینطور راحت‌تر با مرگ کنار می‌آید.


تعداد بازدید :  1219