| شهاب نبوی| پریروز یکی از شبکههای ماهوارهای داشت مسابقه «پیرزن برتر سال» رو پخش میکرد. ننهبزرگم رو صدا کردم که «عزیز، بیا ببین. همسنوسال تو هستند؛ اما یهدونه چروک هم ندارند و انگار همین الان از اتوشویی اومدند بیرون.» عزیز یه اَخ و تُف گردن کلفت لای دستمالش انداخت. پیژامه گلگلیاش رو تا گردن بالا کشید. عینکش رو زد. سمعک رو توی گوشش فرو کرد و عصازنون جلو اومد و گفت: «پناه بر خدا، این دخترا چرا اینقدر ترگل، ورگل هستند؟ دختر هم دخترهای قدیم.» گفتم: «اینا کوچیک کوچیکشون، از شما بزرگتره. دختر کجا بود؟» گفت: «والا من توی 70سال عمرم، روی همرفته اینقدر به خودم نرسیدم. بیستسال اول ازدواجم فقط زاییدم. سیسال بعدشم بزرگشون کردم. الان هم دارم عوارض پنجاهسال زاییدن و پاییدن رو پشتسر میذارم. ما فقط یاد گرفتیم بچه به دنیا بیاریم و بزرگ کنیم...» اشک توی چشمام جمع شد. یهو سه تا دخترم پریدند روی شکمم و با گریه گفتند که چهارتا داداششون توی اتاق راهشون نمیدن. منم یه عربده سر زنم کشیدم که «بیا این تولهها رو جمع کن، حال و حوصله ندارم...»