| داود نجفی| نخستین روز ملاقات با مدیر شرکت پیش خودم گفتم از این مرد سالمتر و بهتر رو کره زمین وجود نداره. لعنتی یهطوری مهندسمهندس میگفت که کم مونده بود خم بشم سوارم بشه. چندماه اول ولی خبری از حقوق نشد، چندباری دادوبیداد راه انداختم ولی هر بار مدیر طوری میگفت مهندس که از خود بیخود میشدم و به ادامه بیگاری دادن مشغول میشدم. آخر سر هم پروژه تمام شد و نوبت تعدیل نیرو رسید، دوباره رئیس گفت: «مهندس»، منم مثل وقتی که زورو اسبش را صدا میکرد، سمتش دویدم و گفتم: «جانم قربان» مدیر گفت: «با کمال تاسف دیگه نمیتونیم در خدمتت باشیم. حقوق چندماه اولت بعد از کسر بیمه و مالیات رفت واسه کاریابی، مابقی هم چون داشتی کار یاد میگرفتی بیحساب میشیم.» گفتم: «بهخدا اگه برم، من اگه یهروز شما بهم نگی مهندس بدندرد میگیرم.» گفت: «پس باید پول بدی تا توی شرکت نگهت داریم.» واقعا با توجه به این اوضاع بد کار پیشنهاد خیلی خوبی بود.