مریم سمیعزادگان نویسنده
رو به روی نیمکتی که روی آن نشستهام، پدر و دختری مشغول حرفزدن هستند. پدر مدام دستش را توی هوا تکان میدهد. پیداست دارد تمام تلاشش را میکند، دخترک را از عمل بینی منصرف کند. دختر سنوسالی ندارد؛ به صورتش نگاه میکنم، دماغ بزرگی هم ندارد، اتفاقا صورتش معصوم است و شیرین، توی همان نگاه اول به دل مینشیند، نمیفهمم چرا اصرار دارد برای عمل. انگار فکرم را خوانده باشد، به پدر میگوید تمام دوستانش این کار را کردهاند. تکان دست پدر تندتر میشود، عصبیتر؛ میگوید دلیلش قانعکننده نیست به نظر من که احمقانه است. آدم آن همه هزینه کند و برود زیر تیغ جراحی که از دوستانش عقب نماند، کاش دلیل بهتری داشت. داشتم دلایل بهتری را توی ذهنم لیست میکردم که صدای نازک و بیرمقی به گوشم رسید: «قربان سرت بروم بِکش کنار، من هم بنشینم، خسته شدم به خدا.» خانم مسن ریزنقشی است. لحن بامزهای دارد، با خنده میگویم: «قربان شما بروم من؛ به روی چشم» خودم را کنار میکشم. نشسته ننشسته، چادرش را روی موهای حنابستهاش جا به جا میکند و زیر لب غر میزند: «اگر آن کلاه لعنتی را روی سرش بگذارد، منِ پیرزن مجبور نمیشوم هر هفته کفش و کلاه کنم و برم عیادت.» چشمم میافتد به پایین چادرش که خاکی شده، دست میبرم و چادر را توی دو مشت میگیرم و خاکش را میتکانم. چیزی نمیگوید، انگار حواسش جای دیگر است. ورق روزنامه توی مشتش را که ساقههای سبزی ازش بیرون افتاده، جلوی چشمم میگیرد و میگوید: «کرفس و جعفری و نعناع خریدهام، میخواهم برایش خورشت کرفس درست کنم. نارنگی هم خریدهام، دوست دارد؛ هم خورشت کرفس را، هم نارنگی را.» با چشم و ابرو به نایلون توی دست دیگرش که پر از نارنگیهای سبز و نوبرانه است، اشاره میکند. لبخند کمرنگی روی لبهایش مینشیند، وقتی میگوید: «این یکی تهتغاری است، همه رفتهاند، این فقط مانده توی خانه. بقیه آنقدر اذیتم نکردهاند که این یکی کرد. مادرم همیشه میگفت آن کسی را که از همه بیشتر دوست داری، بیشتر اذیتت میکند. خدا رحمتش کند، آن روزها نمیفهمیدم چه میگوید.» سری به تأسف تکان میدهد: «گفتم درس بخوان، گوش نکرد، نصفه نیمه رها کرد. گفتم موتور نخر، به گوش نگرفت. گفت کار دیگری بلد نیستم، با موتور کار میکنم، وسایل جابهجا میکنم و پولی درمیآورم. چیزی نگفتم اما خدا به سر شاهد است، از روزی که موتوردار شد، هفتهای نیست خبر ندهند توی بیمارستان است؛ یا دستی شکسته یا پایی. این دفعه هر دو با هم؛ کمرش هم هست، بستریاش کردهاند؛ نمیدانم تا کِی؟ متوجه نیست با هر خبر بد، چه به روزگار من میآورد. هر بار روی تخت بیمارستان میبینمش، چند روز از عمرم کم میشود.» کف دستش را روی گردی یکی از زانوها میمالد: «هر صبح دلم میخواهد از زیر قرآن ردش کنم، یکی دو روز اول این کار را کردم، اخمهایش رفت توی هم که ننه، جنگ که نمیروم. حالیاش نمیشود سوار موتورشدن، بدتر از رفتن به جنگ است. باور نمیکنی خانم، با شنیدن صدای زنگ تلفن، چهار ستون بدنم میلرزد. میگویم یا ابوالفضل به داد بچهام برس، حتما باز خبری شده. مدام منتظر خبر بد هستم.» نفسش را از سینه بیرون میدهد: «بچهها تا بچهدار نشوند، نمیفهمند پدر و مادر چه میکشند.» با عجله از جا بلند میشود و چادر را روی سر میکشد: «نمازم دیر شد. ببخش سرت را درد آوردم. کلی کار دارم. نماز را بخوانم و شروع کنم.» تلوتلوخوران دور میشود. چند دقیقه بعد پدر و دختر هم به قصد رفتن از جا بلند میشوند. از قیافه دخترک پیداست که پدر را راضی کرده است.