زمانی دور پادشاهی بر كشوری حكمرانی میكرد. این پادشاه وزیری داشت كه همیشه تمام اتفاقات را مثبت ارزیابی میكرد و همواره اعتقاد داشت كه در پس اتفاقات ناگوار فلسفهای عمیق نهفته است. روزی پادشاه وقتی میخواست میوهای را با كارد قطعه كند، یک بند از انگشت خود را برید و قطع کرد. وزیر مانند همیشه گفت: «آنچه خدا میبخشد بهترین است». پادشاه خشمگین شد و گفت: «حال کاری میکنم تا خواست خدا را خوب دریابی!» و دستور داد وزیر را به زندان بیندازند. چند روز بعد پادشاه به قصد شكار به جنگل رفت. از قضا از سپاهیان دور افتاد و در اعماق جنگل گم شد. عاقبت پادشاه توسط یك قبیله بدوی دستگیر شد. افراد قبیله او را برای قربانی كردن به درگاه خدای جنگل آماده میكردند كه متوجه شدند انگشت او بریده و یک بند آن قطع شده است، قربانی كردن انسانی ناقص در آئین آنها نبود، از این رو رهایش كردند. پادشاه به قصر بازگشت و فوراً دستور آزادی وزیر را صادر كرد. وزیر گفت: «سرورم از شما دلگیر نیستم، شما در حقیقت وسیلهای بودید تا جان مرا نجات دهید.» پادشاه پرسید: «چطور؟» وزیر پاسخ داد: «اگر مرا زندانی نكرده بودید همراه شما به شكار میآمدم و اسیر میشدم و چون انگشت شما بریده بود آنها مرا قربانی میكردند، پس خداوند همیشه برای بندگانش بهترین را میخواهد حتی اگر براساس میل آنها نباشد.»
مقدم داشتن خلق
واعظی به ابوحفض حداد ارادت داشت و روزگار به محبت او میگذراند. روزی ابوحفض را گفت: «چه صفتی مقبول و ممدوح تو است تا آن را پیشنهاد كنم و دم به همان زنم؟» فرمود: «خلق را در خیرات بر خود مقدم داشتن و خود را در هیچ باب راجح نپنداشتن.» آن واعظ مدتی بنا را به همان گذاشت و خلایق را وعظ به مساوات و امر به بذل خیرات مینمود. روزی سائلی در مسجدی برخواست و پیراهنی خواست، آن واعظ فوراً پیراهن خود را درآورد و به او ایثار كرد. ابوحفض حاضر بود او را عتاب فرمود كه: «ای بیمراد ار تو قدم به مساوات مینهادی از چه خود را ترجیح دادی؟ خودخواهی كردی. باید صبر كنی تا اگر دیگری اقدام نمیكرد تو اكرام كنی. اینها دقایق كار است در مجاهده.»