شماره ۱۲۵۳ | ۱۳۹۶ يکشنبه ۳۰ مهر
صفحه را ببند
تجربه نجات‌یافتگان از خودکشی

آنیتا استرادا
وقتی به پایان نوجوانی و اوایل دهه دوم زندگی‌ام نزدیک شدم، افسردگی بیش از پیش و بیش از یک مسأله، خود را نمایان کرد. در اوایل 20سالگی‌ام، من با افسردگی و اضطراب، درگیر شدم و سپس، زمانی که نخستین تلاش برای خودکشی را داشتم، پزشکان تشخیص دادند که به اختلال دوقطبی دچار هستم. بیماری من، نوعی شیدایی بود. من نمی‌دانستم چه اتفاقی درحال رخ دادن است، بنابراین نمی‌توانستم آن را کنترل کنم و این خیلی آزاردهنده بود.
در نخستین تلاشم برای خودکشی –که فکر می‌کنم ‌سال2005 بود- تنها 24‌سال داشتم.‌ سال 2008، دوباره تلاش کردم خودم را بکشم. آن زمان، من در بخش آی.سی.یو کار می‌کردم و در همان بخش بستری شدم. تنها چیزی که نمی‌خواهم آن را به کسانی که دوست‌شان دارم بگویم، این است که «دیگر خودکشی نخواهم کرد»، چراکه نمی‌دانم آیا بازهم این کار را خواهم کرد یا نه. من نمی‌توانم حرفی از آینده بزنم. نمی‌دانم که بیماری من بدتر خواهد شد یا نه. اگر شرایط کاری من تغییر کند، ممکن است نتوانم از پس هزینه‌های دارو و درمان بربیایم.
کارلتون داویس
پس از تلاشم برای خودکشی به یاد دارم که در بیمارستان، در کنار مردی خوابیده بودم که آخر شب مُرد. مرگ او حس خوبی برایم نداشت. من با خودم گفتم «من می‌خواهم زنده بمانم». با خودم تکرار می‌کردم که «من زنده خواهم ماند»، «من می‌خواهم بازهم زندگی کنم» و از آن واقعه جان سالم به در بردم. پس از آن، برای مدتی به بخش روانپزشکی بیمارستان «ییل نیو‌هاون» رفتم. آن زمان بود که فهمیدم من فردی بودم که دوره‌هایی به افسردگی شدید و شیدایی و هیجان‌های بزرگی دچار می‌شدم. پس از آن، وارد هنر و طراحی شدم. همین موضوع باعث شد زندگی‌ام ادامه پیدا کند. به یاد دارم که در آن زمان، شروع به خواندن کتاب‌های «سیلویا پلات» کردم، چراکه احساس می‌کردم زندگی من بسیار شبیه زندگی او است. او در کتابش، زندگی خود را این‌گونه توصیف کرده بود که من فکر می‌کردم، به نوعی، توصیف زندگی من است: «به نظر می‌رسد که زندگی من، به‌طور جادویی توسط دو جریان الکتریکی در جریان است: جریان مثبت که خوشایند است و جریان منفی که ناامید‌کننده است. هرکدام از آنها که در جریان است، بر تمام زندگی‌ام چیره می‌شود و آن‌ را با خود می‌برد. اکنون من با ناامیدی، تقریبا همراه با عصبیت، درحال خفه‌شدن هستم.»
تایل کلسته
فکر می‌کنم که وقایع بعد از خودکشی، برایم بسیار سودمند بود. آن زمان برای من بسیار مهم بود و نیاز داشتم که بدانم اطرافیانم در مورد من چه می‌گویند.
 پس از آن، من زمان زیادی را به تنهایی می‌گذراندم، چراکه احساس می‌کردم نیاز به بازسازی خودم دارم. این مسأله به جای آزاردهنده‌ای رسید و من نتوانستم از پس آن بربیایم و خودکشی کردم. پس از آن زمان بود که شروع کردم به نوشتن و عکاسی از چیزهای مختلف و زندگی با خودم. من دوست خودم شده بودم. تنها کسی که می‌خواستم برای خودم نگهش دارم، «تایل» (خودم) بود. نمی‌خواستم آن هم از بین برود.
برای من، وقتی حتی تمام برنامه‌ریزی‌هایی را که کرده بودم، انجام دادم، فهمیدم که نمی‌خواهم بمیرم. اما این احساس منحصربه‌فردی بود؛ آزادی نبود، ترس بود. من از مرگ ترسیده بودم و با خود گفتم: «باید کسی در این دنیا باشد که من دوستش داشته باشم.» این درسی بود که پس از خودکشی آموختم.

 


تعداد بازدید :  1615